گنجور

 
مولانا

شد ز غمت خانهٔ سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهرهْ رُخِ ماه رو

می‌نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد؟ 

دوش چه گفته است کسی با دلم؟ 

از طلب گوهر گویای عشق

موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می‌دَرَد

در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست

اه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode