قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر بی شبیه و عدیل سلیل جلیل خلیل منیع جود و سخا آقاخان متخلص به عطامه ظله فرماید
.آدمی باید بهگیتی عمر جاویدان کند
تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔکرمانکه ابر دست او
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال
او زکینگر بهر هیجا جای بر یکرانکند
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتشفشانش از لباس زندگی
خصمراعریانکند چونخویش راعریانکند
صیت اه بگرفتمیتی را چو ور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهانکند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به یک ایمای ابروگاه خشم
موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج
کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد
هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبتجودش بهعمانکی دهمکاو هر زمان
جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان کند
اوجردوندر حضیض جا او مشکل رسد
بر فلک بیچاره خود را چند سرگردان کند
نرم گردد خصمشوماز ضرب گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پیکر از سندانکند
چرخ با وی چون ستیزد کانکه خاید پتک را
ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس
روز و شب در دل خیال خطهٔ کرمان کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود
تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش آنشب را اگر با صد زبان خواهد بیان
نیستش پایان و گر خود عمر بیپایان کند
دارد از جود دو دستتآرزو یکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زینت ایوانکند
هم ز بهر گلرخی کز وی و ثاقم گلشنست
تحفهیی بایدکه او را همچوگل خندانکند
تحفهاش شالیست تا سالی ببندد بر میان
برتری زامثال جوید فخر بر اقرانکند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست
اختیار او راست گر آباد و گر ویران کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو
همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار
تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
باد نوروزی همی آرایش بستان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
[...]
ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشانکند
چون به زیر لعل مروارید را پنهان کند
سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون گوی و چون چوگان کند
چون بتابد زلف او بر عارضشگویی همی
[...]
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
[...]
ای فلک قدری که هر شب رای رو شنت
دیدبانان افق را دیده ها حیران کند
آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهد
چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند
جاهت ار گیرد حضیض ماه را در اهتمام
[...]
اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.