گنجور

 
مولانا

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند

عاشقان را چو همه پیشه و بازار توی

عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند

سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو

فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست

پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

صدقات شه ما حصه درویشانست

عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند

ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم

سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند

تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست

ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود

جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند

مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode