گنجور

 
اوحدی

گر نخواهی که نظر با من درویش کنی

این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی

نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من

مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی

با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم

عزم داری که دلم را سپر خویش کنی

از تو آن روز که امید وفایی دارم

تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی

خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند

آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟

گر ترا دست به جور همه عالم برسد

همه در کار من عاجز درویش کنی

اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد

مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode