گنجور

 
اوحدی

من نخواهم برد جان از دست دل

ای مسلمانان، فغان از دست دل

سینه میسوزد نهان از جور چشم

دیده میگرید روان از دست دل

ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی

بر تنم باری چنان از دست دل

هر که از دستان دل غافل شود

زود گردد داستان از دست دل

جاودانی دیده‌ای باید مرا

تا بگریم جاودان از دست دل

جانم اندر تاب و دل در تب فتاد

این ز دست چشم و آن از دست دل

گفته بودم: پای در دامن کشم

وین حکایت کی توان؟ از دست دل

قوت پایی ندارد اوحدی

تا نهد سر در جهان از دست دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode