گنجور

 
سعدی

یکی پادشه‌زاده در گنجه بود

که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود

به مسجد در آمد سرایان و مست

می اندر سر و ساتکینی به دست

به مقصوره در پارسایی مقیم

زبانی دلاویز و قلبی سلیم

تنی چند بر گفت او مجتمع

چو عالم نباشی کم از مستمع

چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون

شدند آن عزیزان خراب اندرون

چو منکر بود پادشه را قدم

که یارد زد از امر معروف دم؟

تحکم کند سیر بر بوی گل

فرو ماند آواز چنگ از دهل

گرت نهی منکر بر آید ز دست

نشاید چو بی دست و پایان نشست

وگر دست قدرت نداری، بگوی

که پاکیزه گردد به اندرز خوی

چو دست و زبان را نماند مجال

به همت نمایند مردی رجال

یکی پیش دانای خلوت نشین

بنالید و بگریست سر بر زمین

که باری بر این رند ناپاک و مست

دعا کن که ما بی زبانیم و دست

دمی سوزناک از دلی با خبر

قوی تر که هفتاد تیغ و تبر

بر آورد مرد جهاندیده دست

چه گفت ای خداوند بالا و پست

خوش است این پسر وقتش از روزگار

خدایا همه وقت او خوش بدار

کسی گفتش ای قدوهٔ راستی

بر این بد چرا نیکویی خواستی؟

چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر

چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟

چنین گفت بینندهٔ تیز هوش

چو سر سخن در نیابی مجوش

به طامات مجلس نیاراستم

ز داد آفرین توبه‌اش خواستم

که هر گه که باز آید از خوی زشت

به عیشی رسد جاودان در بهشت

همین پنج روز است عیش مدام

به ترک اندرش عیشهای مدام

حدیثی که مرد سخن ساز گفت

کسی ز آن میان با ملک باز گفت

ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ

ببارید بر چهره سیل دریغ

به نیران شوق اندرونش بسوخت

حیا دیده بر پشت پایش بدوخت

بر نیک محضر فرستاد کس

در توبه کوبان که فریاد رس

قدم رنجه فرمای تا سر نهم

سر جهل و ناراستی بر نهم

دو رویه ستادند بر در سپاه

سخن پرور آمد در ایوان شاه

شکر دید و عناب و شمع و شراب

ده از نعمت آباد و مردم خراب

یکی غایب از خود، یکی نیم مست

یکی شعر گویان صراحی به دست

ز سویی بر آورده مطرب خروش

ز دیگر سو آواز ساقی که نوش

حریفان خراب از می لعل رنگ

سر چنگی از خواب در بر چو چنگ

نبود از ندیمان گردن فراز

به جز نرگس آن جا کسی دیده باز

دف و چنگ با یکدگر سازگار

بر آورده زیر از میان ناله زار

بفرمود و در هم شکستند خرد

مبدل شد آن عیش صافی به درد

شکستند چنگ و گسستند رود

به در کرد گوینده از سر سرود

به میخانه در سنگ بر دن زدند

کدو را نشاندند و گردن زدند

می لاله گون از بط سرنگون

روان همچنان کز بط کشته خون

خم آبستن خمر نه ماهه بود

در آن فتنه دختر بینداخت زود

شکم تا به نافش دریدند مشک

قدح را بر او چشم خونی پر اشک

بفرمود تا سنگ صحن سرای

بکندند و کردند نو باز جای

که گلگونه خمر یاقوت فام

به شستن نمی‌شد ز روی رخام

عجب نیست بالوعه گر شد خراب

که خورد اندر آن روز چندان شراب

دگر هر که بربط گرفتی به کف

قفا خوردی از دست مردم چو دف

وگر فاسقی چنگ بردی به دوش

بمالیدی او را چو طنبور گوش

جوان سر از کبر و پندار مست

چو پیران به کنج عبادت نشست

پدر بارها گفته بودش به هول

که شایسته رو باش و پاکیزه قول

جفای پدر برد و زندان و بند

چنان سودمندش نیامد که پند

گرش سخت گفتی سخنگوی سهل

که بیرون کن از سر جوانی و جهل

خیال و غرورش بر آن داشتی

که درویش را زنده نگذاشتی

سپر نفکند شیر غران ز جنگ

نیندیشد از تیغ بران پلنگ

به نرمی ز دشمن توان کرد دوست

چو با دوست سختی کنی دشمن اوست

چو سندان کسی سخت رویی نکرد

که خایسک تأدیب بر سر نخورد

به گفتن درشتی مکن با امیر

چو بینی که سختی کند، سست گیر

به اخلاق با هر که بینی بساز

اگر زیردست است اگر سرفراز

که این گردن از نازکی بر کشد

به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد

به شیرین زبانی توان برد گوی

که پیوسته تلخی برد تندخوی

تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر

ترش روی را گو به تلخی بمیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode