گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش

سنبل دمید بر طرف سوسن ترش

گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل

زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش

خون دلم ز دیده برون می کند به هجر

گویی چو دید خون دلم هست در خورش

چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل

کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش

چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت

ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش

ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش

سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش

پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد

زلف شکسته بر زبر حلقه زرش

گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی

گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش

زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل

روزی برون برد رسنم سر به چنبرش

سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت

وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش

یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن

چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش

در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست

هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش

زلفش چو عقربست و گر نیست در برم

عیبم مکن که عقربت مست است در برش

چون بر مهش دو خط مزور بدید دل

در خود کشید خط ز دو خط مزورش

گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست

زیبد که بود مهره من در مششدرش

زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست

صدر سخن مدیح شه عدل گسترش

قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند

دور سپهر و خطه گیتی مسخرش

پشت هدی محمد مهدی صفت که هست

سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش

بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟

بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش

در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش

در شرم رفته عقل ز روح مطهرش

در همت رفیع وی از نقطه کم بود

جرم زمین و عرصه چرخ مدورش

بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش

در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش

نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش

دولت نشسته در کنف درع و مغفرش

محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش

گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش

ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش

شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش

هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر

بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش

یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد

خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش

گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق

بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش

هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش

هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش

مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش

ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش

رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم

صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش

در دولت پدر که سکندر چنو نبود

شد ملکت سکندر رومی میسرش

وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع

در خدمت شریف رود صد سکندرش

در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش

در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش

بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت

یغلیق بسته طره جبریل شهپرش

چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل

یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش

گویی که هست دست و دل حیدر و عمر

در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش

تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید

در حرب هست کشته بی حد و بی مرش

جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد

گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش

کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی

وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش

در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن

زین روی گشت روی به رنگ معصفرش

بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه

یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش

صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد

تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش

گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش

ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش

در چشم خون خصم بود صحب بسدش

در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش

خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست

خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش

دین پروری که حرص تهی معده سیر شد

چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش

در طبع هست خسرو گردون مطوعش

در چشم هست گوهر گیتی محقرش

گر دست سوی رطل کند هست همرخش

ور میل سوی عیش کند هست در خورش

بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش

بر فک سزد کنون می صرف مقطرش

زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش

خورشید برده رحمت دولت به محضرش

بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی

رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش

شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده

در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش

هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش

هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش

دست ستم بریده به شمشیر لطف حق

کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش