گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

سگی ناتوان با سگی شرزه گفت

که رازی شنیدستم اندر نهفت

که تلخ است خون سگان سترگ

از آن ناگوار است درکام گرگ

اگر بود شیرین چون خون بره

بخوردند خونمان ددان یکسره

ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام

سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام

جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ

که‌ای نازموده ز هفتاد، یک

بره چون سگان گر دهان داشتی

در آن چار زوبین نهان داشتی

بجای گران دنبه بودیش گاز

به‌جای سم گرد چنگ دراز

نبودی ازو گرگ را هیچ بهر

شدی‌خونش درکام بدخواه زهر

نه‌آنست‌شیرین نه شور است این

که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این

نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست

که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست

به خون من این تلخی معنوی

ز دندان تیز است و چنگ قوی

سخن اندرین پنجهٔ آهنی است

وگرنه که خون سگان تلخ نیست

چو با ما نیامد فزون زورشان

به‌بهتان خرد داشت معذورشان

به خون تلخی ما درآویختند

وزین شرم خون بره ریختند

کسی چون ز کاری بماند فرو

یکی حکمت انگیزد از بهر او

بهارا فریب زمانه مخور

وگر خورده‌ای جاودانه مخور

به سستی مهل تیغ را در نیام

کجا مشت باید مفرما سلام

که گر خفت گرگی به میدان کین

به تن بردرندش سگان پوستین

سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست

نه مسکین بره کت بدرند پوست