گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ

دیو را گرزگران ابزار جنگ

چون که دیو از آدمی گشتی ستوه

جانب آتش‌فشان جستی به کوه

آتش افشاندی به چنگ

شامگاهان کآدمیزاد دلیر

خفتی وگشتی دل از پیکار سیر

تاختی ز آتش‌فشان دیو دژم

بیم دادی خفتگان را دم بدم

شهدشان کردی شرنگ

ور شدی دوشیزه‌ای از بیشه دور

ره زدی دیوش به هنگام عبور

کودکان را بردی از آغوش مام

در درون مادران جستی مقام

چون‌شدی‌عاجزبه‌جنگ

بود نام ماده اهربمن‌، پری

شهربانوی بتان در دلبری

قامتی چون خیزران تافته

تار زلفان حلقه حلقه بافته

نوک انگشتان خدنگ

جنگ دیو و آدمی چاره‌ساز

شد در آن عهد کهن دور و دراز

این‌جدال‌از هند و سند وسیستان

رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان

کار شد بر دیو تنگ

دیو و غول و جن و همزاد و پری

با همه دانایی و افسونگری

در میانشان دشمنی بود از قدیم

کارشان زین دشمنی نامستقیم

فارغ از ناموس و ننگ

ماده دیوان بدتر از دیوان نر

کارشان‌ فسق‌ و فساد و کذب‌ و شر

اهل فن و جادو و کوک و کلک

غیبت و غمازی و فیس و بزک

پای تا سر بوی و رنگ

نره دیوان زن‌پرستی کارشان

عشق زن سرمایهٔ بازارشان

هیکل زن قبلهٔ آدابشان

رمزی از مقصوره و محرابشان

همچو اقوام فرنگ

چشم‌ها چون دو سیه مار دژم

از دو جانب سر درآورده بهم

طره‌ چون‌ شب‌،‌ غره‌ چون‌ صبح‌ شباب

تن چو نور نقره‌فام ماهتاب

بر شراب زرد رنگ

چون درآمد جیش دهیوپد به‌ بلخ

کام دیوان از هزیمت گشت تلخ

بود جای آن صنم بر مرز چین

وز فراق شوی در سوک و انین

ره سپر شد بیدرنگ

شد پری بانو به لشکر پیشرو

لشکری از جنیان آورد نو

خیل تهمورث به ترکستان رسید

رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید

داده شد اعلان جنگ

بسته بر گردونه دیو نابکار

گشته ز نیاوند برگردون سوار

بر تن او جوشنی از چرم شیر

نیزه درکف‌ تاخت در میدان دلیر

چون‌ یکی جنگ‌ پلنگ

موی سر آمیخته با موی‌ ریش

بر سرش تاجی ‌چو شاخ گاومیش

عارضش تابنده در ریش سیاه

همچو از ابر سیه‌، یک‌ نیمه‌ ماه

پیکرش همچون‌ نهنگ

نور مردی از جبینش تافته

قلب‌ها از نعره‌اش بشکافته

سرفراز از مردی و آزادگی

دلکش و رعنا به عین سادگی

هم مهیب و هم قشنگ

هر که‌ دیدی آن جمال و زیب و فر

فتنه گشتی بر چنان بالا و بر

آدمی گفتی فری بر خالقش

ور پری دیدیش گشتی عاشقش

زان جمال و وقر و سنگ

پس پری بانو بدید آن شاه را

پیش او اهریمن گمراه را

کرده بر بینیش ز ابریشم مهار

بند گردون بر دو کتفش استوار

چون‌ خری‌ مفلوک و لنگ

شد نهٔکدل‌،‌ بلکه صد دل شیفته

شعله سر زد زان دل نشکیفته

در زمان فرمان‌ به ترک جنگ کرد

جانب بنگاه خویش آهنک کرد

با دلی پر آذرنگ

نیزه برکف‌، شهریار کینه‌خواه

تاخت باگردونه گرد حربگاه

چون به‌ نزدیک‌ صف‌ دیوان رسید

دیو وارون نعره از دل برکشید

جفته‌زن‌همچون کرنک

کای پریزادان و دیوان‌، الامان

ز آدمی گشتم غریوان‌، الامان

پادشاهی بسته‌ام‌، یادم کنید

بندیم‌، زین بند آزادم کنید

بگسلید این پالهنگ

دیوزادان آمدند اندر خروش

در سپاه جنیان افتاد جوش

شد پری بانو ازین معنی خبر

داد فرمان تا نجنبد یک نفر

زان غریو و زان غرنگ

اهرمن را شاه بینی برکشید

سوی خیل خویشتن اندر کشید

تازیانه بر سر و رویش نواخت

بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت

برد و بربستش‌چو سنگ