گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد

جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟‌!

از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز

دیشب‌، که نان نسیه به ما نانوا نداد

جان پدر بگوی بدانم خدا نبود

آن شخص خوش‌لباس که چیزی به ما نداد؟

گر او خدا نبود چرا اعتنا نکرد

بر ما و هیچ چیز به طفل گدا نداد؟

شخصی خیال که چیزی دهد ولی

آژان میان فتاد و ردم کرد و جا نداد

گفتم که مرده مادر و بابام ناخوش است

کس شاهی ای برای غذا و دوا نداد

همسایه روضه خواند و غذا داد، پس چرا

بیرون در به جمع فقیران غذا نداد

دیدم کلاهی ای زدم در تو را براند

وز دوری خورش به تو یک لوبیا نداد

دایم به قهوه‌خانه سماور صدا دهد

یکبار هم سماور بابا صدا نداد

بقال بی‌مروت از آن میوه‌ها به من

یک آلوی کفک زدهٔ کم‌بها نداد

نزدیک نانوا سر پا بودم و کسی

یک لقمه نان به دست من ناشتا نداد

مردی گرفت لپ مرا و فشرد و رفت

چیزی ولی به دست من بینوا نداد

از این همه درخت که باشد میان شهر

یک شاخه نیز منقل ما را جلا نداد