گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

جهان جز که نقش جهاندار نیست

جهان را نکوهش سزاوار نیست

سراسر جمال است و فر و شکوه

بر آن هیچ آهو پدیدار نیست

جهان را جهاندار بنگاشته است

به نقشی کزان خوب‌تر کار نیست

چو بیغاره رانی همی بر جهان

چنان‌دان که جز برجهاندار نیست

جهان راست مانند زیبا بتی است

که چونان به‌مشکوی فرخار نیست

تو مفریب از او گرت هوشست یار

فریب از در مرد هشیار نیست

متاب از بتی کان فریبنده است

که بت را فریبندگی عار نیست

چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست

گنه بر چننده است بر خار نیست

چنان عدل آمد بنای جهان

کز آن عدل‌تر نقش پرگار نیست

درین نقش پرگار کژی مجوی

اگر دیو را با دلت کار نیست

سراسر فروغست و رخشندگی

سیاهی درو جز به مقدار نیست

نگه کن بر این چتر افراشته

که زر تاروار است و زرتار نیست

ز زر الهی بر آن تارهاست

ز زر هریوه برآن تار نیست

به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک

نگونسار هست و نگونسار نیست

گهی قیرگون گاه پیروزه گون

گهی تارگونه است وگه تار نیست

گهش بر جبین خط گلنار هست

گهش بر جبین خط گلنار نیست

چو دیبای کحلی کزان خوب‌تر

یکی دیبه در هیچ بازار نیست

بود دیبهٔ خسروانی‌، شگرف

ولی چون سپهر ایزدی‌وار نیست

نگه کن برآن کوهسارکبود

کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست

یکی موسم گل برآن برگذر

ز دیدن گرت دیده بیزار نیست

گذر کن برآن بام افراشته

که از برف لختی سبکبار نیست

برآورده قصریست کاندازه‌اش

در اندیشهٔ هیچ معمار نیست

برآن سبزه وگل بچم شادمان

کرت جان رمنده زگلزار نیست

به‌بینی‌، گرت نیستی خارخار

که‌صدکونه گل‌هست ویک‌خارنیست

نگه کن بر آن جویبار روان

که گویی به جزاشگ کهسار نیست

بود رخت درس‌ با و دلبنده کوه

دلش لیک دربند دلدار نیست

نیاساید الا در آغوش مام

ازبرا به جز رفتنش کار نیست

درختان بر او در تنیده بهم

چنان کش به ره جای رفتار نیست

ازینسو بدانسو گریزد از آنک

دلش ایمن ازدزد و طرار نیست

نگه کن بدان آفتاب بلند

که طراروار است و طرار نیست

نماید گذر بر در و بام خلق

ولی ز اندرون‌ها خبردار نیست

نگه کن بدان تازه گل در بهار

که خرم چنو گونهٔ یار نیست

نگه کن بدان مرغک بذله گوی

که جز برگلش نالهٔ زار نیست

نگه کن بدان میوه اندر درخت

که رخشان چنو در شهوار نیست

نگه کن بدان دختر خردسال

که نوزش به دل عشق را بارنیست

نگه کن بدان پور پاکیزه چهر

که در دام محنت گرفتار نیست

نگه کن بدان بی گنه کودکان

که شان جز محبت پرستار نیست

نگه کن بدان مادر و آپن پدر

که در سینه‌شان کینه انبار نیست

جهان این کسانند و این است دهر

جهان آن سیه روی غدار نیست

تو زبن نقش‌ها می چه رنجه شوی

اگر دلت رنجه ز دادار نیست

ور از نقش دادار گشتی دژم

تو را تن به جز نقش دیوار نیست

اگرگویی این نقش‌ها ابتر است

مرا بر حدیث تو اقرار نیست

به نقش نگارندهٔ چیره‌دست

کس ار خرده گیرد بهنجار نیست

وگرگویی این‌نقش‌ها خود شده‌است

کجا ز آفریننده آثار نیست

پس آن بد که بینی هم از چشم تست

کت آئینه ناخورده زنگار نیست

از این در سخن هرچه ستوار و نغز

به نزدیک داننده ستوار نیست

گرت بد رسد جمله ازخود رسد

در آن بد زمانه گنهکار نیست

توگوبی فسانه است کار جهان

همیدون مرا با تو پیکار نیست

کدامین فسانه است کان پیش تو

به یک‌بار خواندن سزاوار نیست

زتکرارهایش چه رنجی همی

که عیب فسانه زتکرار نیست

تو را گر مکرر، مرا تازه است

جهان را به نزد تو زنهار نیست

دو بایست عمر از پی تجربت

نگر کاین سخن محض پندار نیست

گرین خود درستست‌، صدساله عمر

بر مرد فرزانه بسیار نیست

ور اندرزگیرد کس ازکار دهر

ز تکرار اندرزش آزار نیست

بنالی همی از بلای جهان

بلای جهان صعب و دشخوار نیست

بلای جهان آینهٔ مهر اوست

که بی‌رنج‌، رامش نمودار نیست

حکیمان پیشین چنین گفته‌اند

که لذت جز از دفع تیمار نیست

گر آزاد مردی بلاجوی از آنک

بلا جز که درخورد احرار نیست

کی آسایش و رامش جان برد

کسی کاز بلا جانش افکار نیست

کجا هرگز ازگونه گونه خورش

برد لذت آن کس که ناهار نیست

زگیتی به واقع دل آن کس کند

که این گیتی اندر برش خوار نیست

اگر برکنی دل ز ناخواسته

تو را سوی من جاه و مقدار نیست

یکی شارسانی است‌، دیگر سرای

کجا جای کشت و ده و دار نیست

همه نعمتی هستش الا در او

کشاورز و درزی و نجار نیست

ازیدر بسازند و آنجا برند

که آنجای مزدور و بیگار نیست

همه کشته و داشتهٔ خود خورند

فرختار نی و خریدار نیست

در آن شارسان مدبر افتد کسی

کش این جا جز اعراض و ادبار نیست

جهان را نبایست کردن یله

که مرزوی گل جای مردار نیست

ببایست ورزید و برداشت بهر

بسوزند نخلی که بربار نیست

من اکنون برآنم که گفت آن حکیم

که ناشاستی اندرین دار نیست

همه هرچه هست آن چنان بایدی

به گیتی نبایسته ناچار نیست

زمانه یکی تیز تک بارگیست

سوارش جز از مرد هموار نیست

کسی کاو یله سازد آن بارگی

چنان دان که چیزیش در بار نیست

گنه کاره است آن کش از دسترنج

به لب نان و در کیسه دینار نیست

به نان کسان دوختن چشم آز

گناهی است کان را ستغفار نیست

نه از دسترنج است نان کسان

کشان پیشه جز جور و کشتار نیست

که از حلق این ناکسان فاصله

فزون‌تر ز یک حلقه تادار نیست

هم از گور این دیو طبعان‌، طریق

فزون از به دستی سوی نار نیست

همانا گنهکارتر در جهان

کس از مردم مردم‌آزار نیست

از آن گفتم این را که گفت آن ادیب

«‌یکی گل درین نغز گلزار نیست‌»