گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گسترد بهار زمردین حلّه

ز اقصای بدخش تا در حله

شد باغ چو حجله و گل سوری

بنشست عروس‌وار در حجله

هنگام سحر صبا فراز آید

داماد صفت به گل زند قبله

باغ است قبالهٔ گل و در وی

از سبزه کشیده جمله در جمله

وانگه ز بنفشه زیر هر جملت

بنوشته خطی چوخط بن مقله

بر پیکر بید، فُستُقی جامه است

بر قامت سرو، زمردین حله

بادام‌، سپید جامه‌ای دارد

کاز برگ بر اوست سبزگون وصله

بر صف درخت ارغوان بنگر

از پرچم سرخ، کِله در کِله

آن نرگسک لطیف سر در پیش

چون دخترکان خرد از خجله

انبوه گلان چو موبدان هر روز

آرند نماز، شمس را جمله

هنگام طلوع‌، روی زی مشرق

هنگام غروب‌، روی زی قبله

گلنار چو شعله‌ایست بی‌اخگر

وان لاله چو اخگریست بی‌شعله

هنگام می است و من از آن محروم

آن را که میسر این هنیاً له

بر یاد خدیو پهلوی کز خلق

ممتاز بود چو از جبل قله

ای شاه‌، فلک به خنجر بهرام

بدخواه ترا همی کند مثله

پیکانت ز چل سپر گذر گیرد

چون کِله کند خدنگت از چله

ای شاه بهار را در این محبس

درباب که گشت مادحت نفله

اندر شب عید و موسم شادی

افکند مرا فلک در این تله

هرگاه به گاه بی‌سبب یکبار

نظمیه به بنده می کند حمله

یک‌بود و دوگشت‌و تا دوگردد سه

کردند مرا دچار این ذله

بودم شب عید خفته در بستر

جستند به بسترم علی الغفله

ازکوچه درون باغ بیرونی

آهسته درآمدند چون نمله

فخرایی لنگ بود پیش‌آهنگ

با او دو سه پادو کج و چوله

اسناد و نوشته‌های من کردند

درهم برهم به گونی و شوله

وانگاه مرا گرفته و بردند

چون گرگ که بره گیرد از گله

هرچند اتاق بنده پر بد نیست

تختست و فراش و بستر و شله

چای‌است‌ و کتاب ‌و منقل ‌و سیگار

شمع و لگن و لگنچه و حوله

لیکن غم کودکان ذلیلم کرد

کس بوده چو من ذلیل بی‌زله‌؟

گویندکه هفت سال پیش ازاین

در خانهٔ تو که داشته جوله‌؟

گویم دو هزار هوچی بی‌دین

گویم دو هزار پادو فعله

از میر و وزیر و سید و مولا

مخدوم الملک و خادم المله

هر روز دوشنبه بد سرای من

چون در شب قدر، مسجد سهله

هریک پی استفادتی پویان

چون پویهٔ چارپای زی بقله

این‌توصیه‌خواست‌ وان‌ دگر ترفیع

وآن توشهٔ راه تاکند رحله

می گشت روا حوایج هریک

بی‌منت و مزد، قربه لله

گویندکه «‌شعله‌» و «‌بقایی‌» را

با تو چه روابطی است بالجمله

گویم که ازین دوتن نیارم یاد

گر بنشینم سه سال در چله

شد محو نشان و نامشان کم عمر

بگذشت چهار سال در عزله

مرد سفری کجا به یاد آرد

از بهمان بغل‌، یا فلان بغله

جز چند رفیق باوفا کز مهر

دارند به من مودت و خله

با دیگر کس ندارم آمیزش

ویژه که بود ز مردم سفله

بالله که ز شعله و بقایی نیست

اندک یادی درون این کله

ور بود چه بود داعی کتمان‌؟

گور پدر «بقایی» و «شعله»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode