گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

حکایت کرده اند که تهیدستی بنزد خیاطی آمد تا شکاف جامه اش بر دوزد. مسکین جامه بداد و منتظر ماند که کار بپایان رسد.

خیاط هنگامی که جامه بدوخت آن را پیچید و مدتی بر آن بنشست. شاگردش ویرا گفت: جامه اش نمیدهی؟ گفت: ساکت باش، شاید فراموشش کند و رود.

مردی هشام بن عبدالملک را مدح گفت: هشام گفتش: ای فلان، مگر ندانی که مدح کسان پیش رویشان نهی شده است؟

گفت: من ترا مدح نگفته ام بل نعمت های خداوند را بر تو شمردم تا بر آن ها دوباره شکرگزاری. هشام گفت: این سخن از مدحت نیکوتر بود. و وی را صله بداد و گرامی داشت.

عجمان مهمان را از آن رو مهمان نامیده اند که وی را گرامی دارند. چرا که «مه » نزد ایشان سرور است و «مان » منزل، و مهمان را تا زمانی که نزد ایشان ماند، سرور خویش دانند.

علی (ع) گفت: راز تو تا آشکارا نگشته، اسیر تو است اما هنگامی بر زبانش آوردی، تو اسیر آنی. خود همین معنی را چنین بنظم درآورده است.

راز خویش از هر پرسنده برپوش و برحذر باش چرا که احتیاط جز بر حذر بودن نیست.

چه راز تو تا زمانی که محفوظش داشته ای اسیر تو است و اگر آشکارا شود، تو اسیر آنی.

هنگامی که مرد راز خویش بزبان همی آورد و دیگری را نکوهش همی کند، احمقی بیش نیست.

چرا که اگر آدمی از نگاهداری راز خویش دلتنگ شود، شنونده اش بر آن بیش دلتنگ گردد.

رازم را نپوشانم بل فاشش کنم، و هرگز مگذارم که رازها بر دلم انباشته شوند.

چه کسی که شبی را بخسبد و رازهای بسیار وی را دائم از این پهلو بآن پهلو کند، احمقی بیش نیست.

چنان بگشاده دستی عادت کرده که اگر روزی خواهد دست خویش بربندد، انگشتانش طاعتش نکنند. بحری است او،از هر ره که بسویش روی و گردابش نیکی وجود ساحل اوست.

راستی را اگر جز جان خویش در کف نداشته باشد، بی گمانش خواهد بخشید، از این رو، سائلش کاش بپرهیزد.

رای خویش را با رای دیگری قرین کن، چرا که حقیقت بر دو کس پوشیده نماند.

مگر نه این است که آدمی روی خویش بآینه ای بیند و پشت سرخویش را با دو آینه؟

سکاکی گفت: مجاز نزد پیشینیان دو گونه است، لغوی و عقلی. لغوی خود دو گونه است: آن که بمعنی کلمه راجع میشود و آن که به حکم کلمه، و آنکه بمعنی کلمه راجع میشود نیز دو گونه است: مفید و لغو.

مفید خود نیز دو گونه است: استعاره و غیراستعاره. و این ها را علامه تفتازانی در فصل اول پایان کتاب البیان ذکر کرده است.

سروی چو تو در «اوچه » و در «تته » نباشد

گل همچو رخ خوب تو البته نباشد

دوزیم ز بهر تو قبا از گل سوری

تا خلقت زیبای تو از لته نباشد

در جنت فردوس سری را نگذارند

کز داغ غلامی تواش پته نباشد

این شکل و شمایل که تو کافر بچه داری

در چین و ختا و ختن و چته نباشد

چون موی شده است از غم تو خسرو مسکین

تا همچو رقیبت خنک و گته نباشد

شرف به همت عالی است نه فخر به استخوانهای خاک شده. دروغگو، اگر حجتی واضح و زبانی راستگو بکار برد، باز متهم بدروغ گفتن است.

بسا که نابینائی به هدفی که خواهد رسد و بینا خطا کند. با هیچ کس دشمنی مورز چه دشمنی تو ناگزیر یا با نادان است یا دانا.

از این رو، از حیله دانا بترس و از نادانی نادان نیز. از سرزنش کسی که اگر حاضر می بود در مدحش مبالغه می کردی شرم کن. نیز از مدح آن که اگر غایب بود نکوهشش می کردی.

همگام تو به جنگ آن است که همراه تو ستیزد و خویش را بسبب سود تو زیان رساند.

- اگر شاخ زنی به شاخداران شاخ زن. زنهار که زبان گردنت نزند. بسا وعده غذائی که تو را از وعده غذاهای دیگر باز دارد. بسا تیری که از غیر تیدانداز بهدف خورد.

بسا برادرا که مادرت ایشان را نزاده است. بسا که سکوت پاسخ بود. بسا سرزنش شده ای که بیگناه باشد. چشم جوانمرد، خبر از زبانش دهد، با توکل زانوی اشتر ببند.

هنگام آزمون، آدمی گرامی یا خوار می شود. هر سگی بر درخانه ی خویش عوعو می کند. زیادتی عتاب، بغض می آورد. هر چه کاشتی درو کنی. سگ رهرو به از شیر خفته است.

زبانی ملایم و مشتی محکم. گریه ی زن فرزند مرده مانند گریه ی زن مزدور نیست. هیچ چیز چون ناخنت پشتت نخارد. مردم را میپوشاند و شرمگاهیش عریان است. دست تو از توست اگر فلج نیز باشد.

مارگیر از مار نجات نیابد، گوسفند سربریده را پوست کندن بدرد نمی آورد. غایب دلیل خویش را همراه دارد. نکاح عشق را تباه می کند.

آزاده، آزاده است هر چند گزند بیند. برادرانه معاشرت کن و بیگانه وار معامله. قول و بولش یکی است. روزهای ماهی را که در آن روزی نداری، مشمر. فلانی چون کعبه است زیارتش می کنند و زیارت نمی کند.

فلانی مثل سوزن است، مردم را میپوشاند، و خود عریان است. هر بار که پرید، بالش چیدند. داشتن دشمن عاقل، سعادت است.

از لبید:

هان، هر چیزی جز خداوند باطل است و هر نعمتی را ناگزیر زوالی در پی.

از دیگری:

اگر موسی آید و عصای خویش افکند، جادوگری و جادو هر دو باطل شود.

اگر پادشاهی پربخشش نبود، بگذارش چه دولتش رفتنی است.

اگر ارباب خانه به دایره زدن معتادبود، رقصیدن نیز عادت اهل خانه است.

هر گاه نکوهش مرا از ناقصی شنیدی، بدان که آن نکوهش شهادت می دهد که من بکمالم.

کسی که هنگام بیماری عیادتمان نکند، به تشییع جنازه اش نمی رویم.

گاه از بدبختی سائل، کریم هم بخل همی ورزد.

یکی از مولفان کتابی در مناظره ی گل سرخ و گل نرگس نوشته است چنان که فضلا نیز در مناظره ی شمشیر و قلم، بخل و کرم، مصر و شام، شرق و غرب، عرب و عجم، نثر و نظم، چیزها نوشته اند.

در مورد اینها بهر صورت میتوان دلایلی آورد. اما مناظره ی مشک و عطر «زباد» از نظر عقلی مجالی ندارد. با این همه، جاحظ را در این زمینه رساله ای بدیع است.

بیهقی که خدایش رحمت کناد، از ذوالنون مصری روایت کرد و گفت: هنگام طواف دو زن را دیدم که یکی از آندو همی خواند:

برآن بلایا بردباری کردم که اگر پاره ای از آن بر کوههای حنین فرود می آمد،از هم می پاشیدند.

اشگ چشم خویش نگاه داشتم و آنها را دوباره به چشم بازگرداندم تا چشم آنها را بدرون، بر دل فرو ریزد.

گفتمش: این همه اندوه زچه روست؟ گفت: از مصیبتی که جز من بر کسی فرود نیامده است.

گفتم: چسان بود؟ گفت: مرا دو پسر بود که با یکدیگر بازی میکردند. پدرشان گوسفندانی قربانی کرده بود. یکی از آن دو بدیگری گفت: بگذار نشانت دهم پدر چگونه گوسفند را قربان کرد.

برخاست، کارد برگرفت و دیگری را سر برید و گریخت. پدرشان که آمد، بوی گفتم که پسرت، پسر دیگرت را کشت و گریخت. وی بدنبالش رفت و دید درنده ای او را دریده است بازگشت و از فرط اندوه و تشنگی، براه بمرد.

گفته اند حجاج روزی بتفرج خارج شد. هنگامی که تفرج بپایان رسید و یارانش را بازگرداند، پیری از قبیله ی بنی عجل پیش آمد.

حجاج وی را گفت: ای پیر از کجائی؟ گفت: از همین روستایم، گفت: کارگزاران ده چگونه اند؟ گفت: از بدترین کارگزاران اند، بمردم ستم می کنند و اموالشان را حلال میدارند.

پرسید: در مورد حجاج چه میگوئی؟ گفت: هرگز کسی بدکارتر از او بر عراق ولایت نکرده است. خداوند روی خود و آمرش را سیاه گرداناد.

حجاج پرسید: میدانی من کیستم؟ گفت: نه. گفت: من حجاجم. پیر گفت: تو میدانی من کیستم؟ گفت: نه. گفت: من مجنون بنی عجل ام و به هرروزی دوبار مصروع می شوم. حجاج خندید و فرمان داد صله ای بسیار وی را دهند.

روزی معاویه احتجاج کرد که: خداوند متعال می فرماید: «و ان من شی ء الاعندنا حزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم » زچه رو مرا نکوهش می کنید؟

احنف گفت: من ترا بسبب آنچه در خزائن خداوند است، نکوهش نمی کنم نکوهش من ترا از آن رو است که تو آنچه خداوند از خزائنش فرو فرستاده است، در خزانه نهاده ای و در واقع بین ما و خداوند حائل شده ای.

آدمی، پیامبر نیز اگر باشد، از زبان مردمان آسوده نمی ماند. اگر بسیار کار بود، گویند احمق است و اگر بخشش افزون کند، گویند افراط می کند.

اگر ساکت ماند، گویند لال است و اگر زبان آوری کند، گویند پرگوست.

اگر روزه بدارد و شبها نماز خواند، گویند تزویر می کند و خود را برخ مردم می کشد.

از این رو بمدح و ثنای مردم اعتنا مکن و جز خداوند از هیچ کس مترس چه او بزرگترین است.

شریک بن اعور بنزد معاویه شد. معاویه او را که مردی زشت روی بود، گفت: تو زشتی و زیبا به از زشت است. نامت نیز شریک است و خدا را که شریکی نیست.

پدرت هم اعور (یک چشم) بود و سالم نیک تر از یک چشم است. با این همه، چگونه بر قوم خویش سروری بیافتی؟ ابن اعور وی را پاسخ داد که: تو معاویه ای و معاویه جز ماده سگی نیست که با عوعوی خویش سگان را میخواند.

بسر صخر(سنگ سخت) نیز هستی که دشت به از سنگ سخت است. نیز این حرب (جنگ) هستی و صلح به از جنگ است.

پسر امیه نیز هستی و امیه جز تصغیر امه (کنیز) نیست. با این همه تو چگونه بر ما امارت یافته ای؟ این بگفت و خارج شد و چنین سرود:

آیا معاویه بن حرب، در حالی که شمشیر بران و زبان تیزم با من است، مرا ناسزا می گوید؟ و نیز جائی که پسران عمویم چون شیرانی که به ناسزاگو حمله می برند، گرد من ایستاده اند؟

گفته اند: نابغه ی جعدی چهل روز شعر گفتن نمی آرست. تا این که بنی جعده بجنگ قومی دگر رفتند و برآنان پیروزی یافتند.

هنگامی که نابغه این خبر بشنید خشنود شد، بطرب آمد و ملکه ی شعر دروی بجنبید و بسرود. بنی جعده او را گفتند: بخدا ما از بازگشائی زبان شاعرمان خرسندتر از پیروزی بدشمنیم.

خلیل - که خدایش رحمت کناد - گفت: شاعران امرای سخن اند، و هر گونه خواهند در آن تصرف کنند. اطلاق، تقیید یا تسهیلی که ایشان را جائز است، بر دیگران جائز نیست.

شاعری گفت: هرگز کسی را بشعر و شاعران آگاه تر از خلف احمر نیافتم. وی گاه بشیوه ی قدیمی ترین شاعر پیشین چنان شعر می سرود که از سروده هایشان تمیز داده نمی شد.

بعدها زهد پیشه کرد، و هر شب و روز یک بار قرآن ختم می کرد، یکی از شاهان آن هنگام، وی را مالی بسیار بخشید بل یک بیت سراید، اما امتناع کرد.

اگرم پرسند که ترا آرزو چیست، گویم، مرا آرزو دیدار یاران است.

چرا که هر بلائی در راه خرسندی ایشان مرا غنیمتی است و هر رنجی در راه محبتشان شرابی گوارا.

ای آن که اشتیاق خویش بفریاد بیان همی کنی، گمان نکنم که ادعایت راست بود.

چرا که اگر آنچه گوئی راست است تا دیدن من، چشم برهم گذاردن نمیتوانستی.

بسا عاشقا که از چشمه ی وصال جامی نوشیده بود. من اما از وصال لیلی جامی ننوشیده ام.

راستش برترین چیزی که از وصل وی مرا حاصل شده است آرزوهائی است که چونان برقی گذرایند و ناباور کردنی.

دل را گفتم: هان، اگر خواهی بازگردی، تا راه بازگشتی هست، باز گرد.

دیروز دوستی اگر بدیدار دوستی همی آمد، از آن بود که از گفت گو. و نزدیکی با او لذت برد. امروزه اما اگر کسی بدیدن دوستی شود، از آن است که درددلی برگوید یا شکایتی از زمانه ببیان آورد.

آدمی اگر پس از دشمن تنها یک روز بزید، بسیار زیسته است.

آن گاه که بزرگواری را اکرام همی کنی، سروریش می یابی و آن زمان که فرومایه ای را اکرام همی کنی، برسرکشی خود افزاید.

چنین است. چرا که همچنان که شمشیر بجای انعام بکار نیاید، انعام نیز جای شمشیر نگیرد.

گفته اند: بلیغ کسی است که سخن را در خور دلخواه خود تواند گوید و جامه ی لفظ در خور معنی تواند دوزد. اما سخن بلیغ آن سخن است که واژه هایش وزین و معنایش تازه بود.

از اعرابئی پرسیدند: بلیغ کیست؟ گفت: آن کس که از همه کوتاه تر سخن گوید و بیش تر از دیگران حاضر جواب بود.

امام فخرالدین رازی در حد بلاغت گفت: بلاغت آن است که آدمی کنه آنچه در دل دارد، به لفظ بیان کند بدان شرط که از خلاصه گوئی که بمعنی زیان رساند و بسیار گوئی که دلتنگی آرد، نیز دوری کند.

فیلسوفی گفت: هم چنان که ظرف نشکسته را از شکسته، به صدایش شناسند، حال آدمی را نیز از گفتار وی می توان دریافت.