گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

مولف گفت: ملاقات بایزید بسطامی و ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق (ع) و آبکشی بایزید را در خانه ی آن حضرت، بسیاری از تاریخ نویسان ذکر کرده اند، از جمله فخررازی در شماری از کتب کلامی خویش، سید گرانقدر رضی الدین علی بن کاووس در کتاب طرائف، علامه ی حلی که خداوند روانش را تقدیس کناد در شرحش برتجرید.

و پس از شهادت این کسان بدانچه در پاره ای کتب چون مواقف آمده است که بایزید امام را زیارت نکرده و درک زمانش را ننموده بلکه مدتها متأخرتر از وی بوده است، اعتباری ندارد.

و شود که این تضاد ناشی از این بود که دو کس بدین نام معروف گشته اند، یکی همان طیفور سقاکه بخدمت امام درآمده و دیگری، کسی دیگر، این گونه شباهت ها اندک نیست.

چنان که در مورد نام افلاطون نیز چنین است. و چنان که صاحب الملل و النحل ذکر کرده است، جماعتی قابل توجه از فلاسفه ی پیشین بنام افلاطون خوانده شده اند.

برای کشف نام پنهانی، مخاطب را بگو اول حرف نام را بردارد و جمع باقی کلمه را به حساب ابجد بتو بگوید. آن را در خاطر نگاه دار و سپس بگو که دوم حرف را بردارد و جمع باقی را - منهای دوم حرف - بگوید.

آن را نیز در خاطر نگاه دارد و بهمین ترتیب تا آخر، سپس جمع هائی را که در خاطر داری جمع کن و نتیجه را بر تعداد حروف اسم موردنظر منهای یک، بخش کن. بعد از خارج قسمت، جمع اول را خارج کن، حاصل عدد ابجدی حرف اول اسم است.

سپس از همان خارج قسمت، جمع دوم را خارج کن، حاصل عدد ابجدی حروف دوم است و بهمین ترتیب کلیه ی حروف نام را کشف نما.

ای چیستان خرد، خرد را بر تو راهی نیست.

توئی که اندیشه ها را حیران ساختی و خردها را مبهوت نمودی هر زمان که اندیشه گامی بتو نزدیک شود، فرسنگ ها دوری پذیرد.

افلاطون گفته است: آسان گیریت در آمیزش با مردمان، از معایب توست. از این رو، جز با کسان مورد اعتماد، در آمیزش آسان گیر مباش.

مردمان را نگهبان باش، پروردگار نگهبانت خواهد بود. افلاطون مردی را دید که از پدر املاکی بارث برده بود و بکوتاه مدتی تلف کرده. گفت: زمین مردمان را همی خورد و این جوان زمین را همی خورد.

سقراط گفت: دوستت را تمامی محبت خود آشکار مساز. چرا که اگر دگرگونی در محبتت بیند، دشمن شود.

از سخنان فیثاغورث: اگر خواهی که آسوده زندگی کنی، بگذار مردم بجای آن که بگویند فلان خردمند است، گویند نادان است.

پادشاه روم، نامه ای به عبدالملک بن مروان نوشت و در آن تهدید بسیار کرد و سوگند خورد که صدهزار کس از راه دریا و صدهزار تن دیگر از راه زمین بسویش فرستد.

عبدالملک برآن شد که جوابی شافی بدو نویسد. این شد که برای حجاج نوشت که نامه ای برای محمد بن الحنفیه نویسد و در آن ویرا تهدید کند و وعده کشتن دهد و پاسخ او را برای وی فرستد.

حجاج نامه را بنوشت، محمد بن الحنیفه - که خدائش راضی باد - پاسخ نوشت: پروردگار را در هر روز سیصد و شصت نگاه به مخلوق بود. من امید آن درم که بمن با آن نگاه عنایت بنگرد که مرا از شر تو محفوظ دارد.

حجاج این پاسخ را برای عبدالملک فرستاد و عبدالملک آن را در پاسخ پادشاه روم نوشت. هنگامیکه نامه بدست وی رسید، گفت این نامه جز از خاندان نبوت صادر نگشته است.

یکی گفت پروانه را کای حقیر

برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رجا

تو و مهر شمع از کجا تا کجا

سمندر نئی کرد آتش مکرد

که مردانگی باید آن که نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور

که جهل است با آهنین پنجه زور

ترا کس نگوید نکو می کنی

که جان در سر کار او می کنی

کجا در حساب آورد چون تو دوست

که روی ملوک و سلاطین در اوست

اگر با همه خلق نرمی کند

تو بیچاره ای با تو گرمی کند

نگه کن که پروانه ی سوزناک

چه گفت: ای عجب گر بسوزم چه باک

مرا چون خلیل آتشی در دل است

که پنداری آن شعله بر من گل است

نه دل را من دلستان می کشد

که مهرش گریبان جان می کشد

نه خود را بر آتش به خود می زنم

که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت

نه این دم که آتش بمن برفروخت

نه آن می کند یار در شاهدی

که با او توان گفتن از زاهدی

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟

چو او هست، اگر من نباشم رواست

مرا چند گوئی که در خورد خویش

حریفی دست آر همدرد خویش

بسوزم که یار پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوز دوست

چو بی شک توشه است بر سر هلاک

به دست دلارام خوشتر هلاک

چو روزی به بیچارگی جان دهی

همان به که در پای جانان دهی

پیری از نور هدی بیگانه

چهره بر دود زآتش خانه

کرد از معبد خود عزم رحیل

میهمان شد بسر خوان خلیل

چون خلیل آن خللش در دین دید

بر سر خوان خودش نپسندید

گفت با واهب روزی بگرو

یا از این مائده برخیز و برو

پیر برخاست که ای نیک نهاد

دین خود را به شکم نتوان داد

بالبی خشک و دهان ناخورد

روی از آن مرحله در راه آورد

آمد از عالم بالا به خلیل

وحی کای در همه اخلاق جمیل

گرچه این پیر نه بر دین تو بود

منعش از طعمه نه آیین تو بود

عمر او بیشتر از هفتاد است

که در آن معبد کفرآباد است

روزیش وانگرفتم روزی

که ندارد دل دین اندوزی

چه شود گر تو هم از سفره ی خویش

دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش

از عقب داد خلیل آوازش

گشت بر خوان کرم دمسازش

پیر پرسید که ای لجه ی جود

از پس منع، عطا بهر چه بود؟

گفت با پیر خطابی که رسید

و آن جگر سوز عتابی که رسید

پیر گفت آن که کند گاه خطاب

آشنا را پی بیگانه عتاب

راه بیگانگیش چون سپرم

زآشنائیش چرا برنخورم

رو بدان قبله ی احسان آورد

دست بگرفتش و ایمان آورد

چارده ساله بتی بر لب بام

چون مه چارده در حسن تمام

بر سر سرو کله گوشه شکست

بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه ی معشوقی ساز

شیوه ی جلوه گری کرد آغاز

او فروزان چو مه و کرده هجوم

بر در و بامش اسیران، چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال

دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله ی او روی امید

ساخت فرش ره او موی سفید

گوهر اشک بمژگان می سفت

وز دو دیده گهر افشان می گفت:

کای پری! با همه فرزانگیم

نام رفت از تو بدیوانگیم

لاله سان سوخته ی داغ توام

سبزه وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای

زنگ اندوه زجانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید

بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراکنده نظر

رو بگردان، بقفا بازنگر

که در آن منظره گل رخساری است

که جهان از رخ او گلزاری است

او چو خورشید فلک، من، ماهم

من کمین بنده ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند

من که باشم که مرا نام برند؟

پیر بیچاره چو آن سو نگریست

تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکند از بامش

داد چون سایه به خاک آرامش

کآنکه باماره سودا سپرد

نیست لایق که دگر جا نگرد

هست آیین دوبینی ز هوس

قبله ی عشق یکی باشد و بس

پرسید یکی زمن که معشوق تو کیست؟

گفتم که فلانی است مقصود تو چیست؟

بنشت و به های های بر من بگریست

کزدست چنین کسی تو چون خواهی زیست؟

بقتلم گر شتابی کرده باشی

چه لطف بی حسابی کرده باشی

اسیران تو بیرون از حساب اند

تو هم با خود حسابی کرده باشی

دلا نیکت نکرد آن غمزه بسمل

مبادا اضطرابی کرده باشی

نهی گر بر گلو تیغ هلاکم

به حلق تشنه آبی کرده باشی

در دوزخ هجران لب کس کی خندد

با خاطر او به خرمی پیوندد؟

گر آن دوزخ چو دوزخ هجران است

حاشا که خدا به کافری بپسندد

آخر زگفت جام ستم نوشیدم

وز بزم تو دامن طرب درچیدم

روزی که به کشتنم کمر می بستی

کاش از تو گناه خویش می پرسیدم

بیخوابی شب جان مرا گرچه بکاست

در خواب شدن از ره انصاف خطاست

ترسم که خیال او قدم رنجه کند

عذر قدمش به سالها نتوان خواست

کنیزک خویش را آن زمان که عزم رحیلم بود و آب بردیدگان، گفتم: آن گاه که براه افتم، بر من توجه مکن چرا که سیارگان را بر دیگر شهاب ها ارزشی بیش است و من شب هنگام نوری دیده ام که گفتی شب به روز روشن بدل شد.

آیا توانم که در صحرائی درنگ کنم که تنها چهار آخشیج همسایگانم باشند؟ و آن گاه که آن نور را بینم، چپ و راست خویشتن از هم بازنشناسم؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode