گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عیوقی

بشد سوی کانه دو تا کرده پشت

جگر سوخته دل گرفته به مشت

بنالید پیش وی از داغ و درد

ببارید خون آبه بر روی زرد

بزاری چنین گفت: ای بنت عم

قضامان جدا کرد خواهد زهم

همی تازیم در وفای توم

اسیر تو و خاک پای توم

گر از مهر من بر دلت باک نیست

مرا جایگاه بهتر از خاک نیست

وگر با منت هست پیوند مهر

مبر دل ز مهر من ای خوب چهر

که من بی تو چون ماهیی بر شخم

بسان گنه کار در دوزخم

بگفت این سخن را و بر تخت زر

فروریخت از چشم لؤلوی تر

چو گلشه زورقه شنید این سخن

بنالید آن سر و تن سیم بن

چنین گفت کای نزهت کام من

ز نامت مبادا جدا نام من

به مهرم دل و جانت پیوسته باد

ببند وفا جان من بسته باد

میان من و تو جدایی مباد

ز چرخ فلک بی وفایی مباد

گر از روی من می بتابی توروی

مجویم،‌ وگر جویی از خاک جوی

بگفت این سخن را و بر ارغوان

ز مژگان ببارید سیل روان

گرفت آنگهی دست ورقه به دست

تن خود به سوگند و پیمان ببست

کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام

وگر بینم از هیچ کس جز تو کام

و گر با شگونه شود چرخ پیر

به دست بداندیش مانم اسیر

کنم مسکن خویشتن تیره خاک

از آن پس کجا گشته باشم هلاک

بگفت این و از هر دو ببرید هوش

به یک ره برآمد ز هر دو خروش

ببستند پیمان و عهد و وفا

کزیشان کسی پیش نارد جفا

بورقه چنین گفت گلشه کی خیر

سوی مامک و بابکم شو تو نیز

به سوگند مر هر دوان بسته کن

دل هر دو با عهد پیوسته کن

کی بر تو دگر کس به دل ناورند

بجز راه عهد و وفا نسپرند

بدو گفت ورقه ز گفتار تو

نتابم سر از مهر و دیدار تو

سوی باب گلشاه شد برده دل

سراسیمه و زار و آزرده دل

أبا هر و پیمان ببست استوار

ز بهر سفر را بسیجید کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode