گنجور

 
عطار

بود استادی عجایب ماه وسال

هردم ازنوعی ببازیدی خیال

پردیی در پیش رویش بسته بود

در پس آن پرده او بنشسته بود

از صورها مختلف او بی شمار

کرده اندر هر خیالی او نگار

ریسمانی بسته بد بر روی نطع

از صورها جمع کردی پیش نطع

جمله اندر ریسمان دانی فنون

بود نقّاشی عجایب ذوفنون

هرچه در عالم بدی از خیر و شر

جملگی کردند آنجا سر بسر

نقش انسانات هم بر کرده بود

نقش حیوانات بی مرکرده بود

از وحوش و از طیور و هرچه هست

کرده بود از نیست آنجا گاه هست

از برون پرده آن میباختی

در درون آن کار را میساختی

بر سر آن نطع چابک دست بود

هرچه بود او را همه در دست بود

هرچه در فهم آید و عقل و خیال

کرده بود از نقشها خود بی محال

جمله از یک رنگ امّا مختلف

در عبارت گشته کلی متّصف

جمله یکسان بود اما اوستاد

هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد

داشت صندوقی درون پرده او

جملگی پردخته آنجا کرده او

چون برون کردی صورها را از آن

اوفکندی اندران بند روان

هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ

شاد کردی بی محابا جلوهٔ

هر یک از نوعی دگر میباختی

هر صور از گونهٔ میساختی

گاه صورت گاه حیوان گاه خود

ساختی او صورتی از نیک و بد

نقش رنگارنگ او بر لون لون

آوریدی او برون بی عون عون

چون ببازیدی بهر کسوت بران

درکشیدی بند آن در خود روان

بگسلانیدی صورها اوستاد

پس بدادی هم در آن ساعت بباد

پس نهادی آن بصندوق اندرون

او فکندی آن بزرگ رهنمون

اندران صندوق افکندی ورا

کس نمیپرسید ازو این ماجرا

هرکه کردی این سئوال از اوستاد

کز برای چه چنین دادی بباد

از برای چه تو این ها ساختی

خرد کردی عاقبت در باختی

از برای چه تو بر بستی ورا

وز برای چه تو بشکستی ورا

از برای چیست این با ما بگوی

تا چرا کردی و افکندی بگوی

هیچکس او سعی خود باطل کند؟

هیچکس او رنج خود عاطل کند؟

هیچکس هرگز کند انصاف ده

راست برگو آنگهی بنیاد نه

هرکه میکردی سؤال از اوستاد

او جواب هیچکس را مینداد

چون جواب کس ندادی اندر آن

آن همه راز نهانی بد عیان

خلق را از روی دل دیوانه گشت

آشنا بودند اگر بیگانه گشت

زان صورها لون لون بی عدد

او برون کردی عجایب بی مدد

دیگران مردم شدندی پیش او

گرچه دل خونی بدی از نیش او

آن همه نقش عجایب در بساط

اوفکندی اندران عین نشاط

دیگران یکسر همه کردی تباه

صورت و صندوق میکردی نگاه

هم تباهی آوریده اندرو

دیگر آن قوم آمده در گفت و گو

هیچکس را مر جواب اونبود

هرچه گفتندی صواب او نبود

عاقبت چون کس نیامد مرد او

جمله میبودند دل پر درد او

اندران مردم همه میسوختند

هر زمانی آتشی افروختند

بود مردی کامل و بسیار دان

در حقیقت گشته بود او راز دان

بود مردی با کمال و فرّ و هوش

کرده بود او از شراب شوق نوش

صاحب اسرار دانش بود او

صاحب عقل و توانش بود او

کار این استاد آنکس فهم داشت

نه چو عقل دیگران او وهم داشت

او رموز و راز اودانسته بود

هرچه بد اسرار اودانسته بود

یک شبی رفت او بنزد اوستاد

کرد اکرامی و پیشش ایستاد

تاکمال خویشتن حاصل کند

خویش را در نزد او واصل کند

نزد آن صاحب رموز راز شد

یک دمی با او بخلوت ساز شد

از طریق عزّت او کردش سلام

تا بماند دولت کل احترام

پیش استاد جهان او راز گفت

هرچه یکسر بود یکره باز گفت

این سؤال از اوستاد آنگاه کرد

تادل خود او از آن آگاه کرد

گفت ای استاد راز کاردان

از حقیقت جمله تو بسیار دان

این رموز تو کسی نایافته

هریک از نوعی دگر بشتافته

چشم عالم همچو تو دیگر نیافت

هردم از نوعی دگر گرچه شتافت

راز صورت را بمعنی جان شدی

با رموز کلّ خود شادان شدی

خلق اندر گفت و گوی تو روند

گرچه اندر جست و جوی تو روند

جملگی در ماجرای خویشتن

جملگی اندر بلای خویشتن

جز خیال تو نمیبینند آن

لیک راز تو نمیدانند آن

در مقالات تو گفتار هوس

میپزند و مینداند هیچکس

کین چنین راز تو از یدّ تو است

این همه نقش از قلم مدّ تواست

می نداند هیچکس اسرار تو

می نه بیند هیچکس هنجار تو

می چه داند هر کسی رمز و رموز

کین نه اسراریست پیدایی هنوز

جمله در کار تو حیران آمدند

جمله همچون چرخ سرگردان شدند

واقف راز تو چون هرگز نبود

زانک دانائی ترا دیده نبود

این زمان بر من رموز تو ز تو

گشت پیدا هر زمانی تو بتو

نی من از تو باز خواهم گفت راز

این حدیث از تو نخواهم گفت باز

آنچه من دیدم ز تو از دید تو

هم ز دید تو بگویم دید تو

از تو دیدم آنچه میبایست دید

از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید

این همه ازتو بکلی با تواند

باتو گویااند و بی تو با تواند

هم کمال تو تو دانی بی شکی

هم ز تو خواهم بگفتن اندکی

آنچه بینی راز تو باشد بکل

پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل

من بدانستم ز بازی های تو

از مقام عشق بازیهای تو

هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا

نزد دید خویشتن دیدم ترا

هر چه کردی آوریدی در بساط

جملهٔ آن نقش کردم احتیاط

احتیاط نوع نوعت کرده ام

همچو پرده مانده اندر پرده ام

جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف

من یقین دانم نباشد این گزاف

جملهٔ صورت ز یکسان کرده ای

جمله را یک رنگ همسان کردها ی

جملهٔ ترکیب هر انواع را

کرده ای بر هر صفت اصناع را

چون که تو کردی برآوردی برون

از برای دید این نقش فنون

بر بساط مملکت کردی روان

از صفت هر جایگه آن را روان

عاقبت چون از تمامت باختی

از برای چه تو آن را ساختی

چون کنی در عاقبت آن خرد تو

از چه باشد عاقبت دست برد تو

سعی چندینی تو بردی اندران

از چه کردی خرد آنرادر جهان

اول کردن چه بودت ساختن

عاقبت هم خویش آن را باختن

کردن از چه بود و بشکستن ز چه

آوریدن چه و بر بستن ز چه

از چه سعی خود کنی باطل چنین

بازگو این راز با این راز بین

تا بگویم من بدین خلق جهان

وارهند از گفت و گویش این زمان

عاقبت استاد از اسرار حال

مر جوابی گفت از کشف سؤال

گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن

کار عالم نیست پیدا سر زبن

نیک کردی این سؤال لامحال

من بگویم درجواب این سؤال

این سؤال تو نکو کردی ز من

من جواب تو بگویم بی سخن

گوش هوشت باز کن سوی سؤال

تا جوابت بشنوی در کل حال

این سؤال از من که کردی زین همه

راز من یک جزو بودی زین همه

نیک فهمی داری و خوش گفت تو

وین در اسرار کردی سفت تو

اول اصل من ز من تو گوش کن

گر توانائی ازین می نوش کن

اول کار خود از من بازدان

آنگهی تو از حقیقت راز دان

اول از پندار عقل آیی برون

تابدانی سرّ اسرارم کنون

اول این اصل باید کرد حل

تا نباشد کار کلی برحیل

اول این ترتیب اگر حاصل کنی

تا چو آنها خویشتن بیدل کنی

همچو ایشان تو مشو در گفتگو

لیک مر این سر شنو باجستجو

این چنین اسرار مشکل حل بکن

چون شکر در آب خود را حل بکن

سرّ اسرارت ز من گردد یقین

هم ز من بشنو ز من ای راز بین

این همه نقش مخالف از صور

من بکردم هر یک از لونی دیگر

هر یک از لونی دگر برساختم

هر یک از نقشی دگر پرداختم

هریک از شانی دگر آورده ام

هر یک از نوعی دگر من کرده ام

هر یکی برکسوتی کردم روان

هر یکی بر یک صفت کردم عیان

هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست

در همه جمله موالف آمدست

رنگ آنجا مختلف بر مختلف

صورت و معنی بیاید متّصف

من همه ترکیب کردم از قیاس

جمله بر ترتیب کن آن را قیاس

من همه پرداختم از بهر کار

تا تماشایی بود در روزگار

چون تماشا بود هم آمد به علم

از تماشا گشت کلی راه علم

هرچه علمست آن و جهلست از یقین

علم و جهل از یکدگر آمد به بین

جهل و علم از یکدگر آمد پدید

این بدان و آن بدین آمد پدید

تا نباشد جهل علم آنگه نبود

علم از جهل آمدت اندر نمود

گرچه علم و جهل حاضر آمدند

هر یکی در کار ناظر آمدند

علم باید گرچه مرد اهل آمدست

تابدانی کاخرش جهل آمدست

علم صورت هیچ باشد بی خلاف

علم معنی هست معنی بی گزاف

علم معنی آن نگردد مختلف

علم معنی میشود زین متّصف

این همه صورت که من آراستم

این همه از دید خود پیراستم

این همه صورت که اعیان کرده ام

هر یکی رنگی دگرسان کرده ام

این همه صورت ز معنی فاش شد

بود معنی نقش صورتهاش شد

سالها ترتیب کردم جمله را

تا بدانستم اساس جمله را

سالها بنیاد اینها کرده ام

سعی بی حد اندرین ها برده ام

چون منم نقّاش هم صورت گرم

هرچه سازم آن به بینم بنگرم

چون منم نقّاش از روی حساب

آورم شان میبرم اندر حجاب

چون منم نقّاش هم استاد هم

من کنم این جمله را بنیاد هم

چون همه من میکنم من باشم او

این همه پیدا ز من شد گفتگو

من چه غم دارم از اینهای دگر

بهتر از لونی کنم لونی دگر

چون منم سازندهٔ کار نخست

بشکنم آنگه کنم کلی درست

چون منم دانندهٔ این کار را

کی بود ترسی ز هر گفتار را

چون منم بر جزو و کل این صور

حاضر و پیدا کننده سر بسر

پرده من دارم درون پرده هم

پا و سر در پرده ام گم کرده ام

من برون آرم بهر نوعی که هست

هم بیارم هم کنم آن جمله پست

هم بگویم راز و هم گویم بتو

سرّ خود را باز گویم هم بتو

هم منم هم خود مرا معلوم گشت

راز من هم مر مرا مفهوم گشت

هیچکس رازم نمیداند یقین

در گمان افتاده کی یابد یقین

درگمان این راز هرگز پی نبرد

آنکه یابد عاقبت او پی ببرد

در زمان این راز گردد فاش تو

آنگهی پیدا شود نقّاش تو

در یقین آنگه به بینی روی وی

چون بری این راز را کلی بوی

راز ما را کژ مبین ره گم مکن

خویشتن را در صف مردم مکن

هرکه رازم یافت او دیوانه گشت

از خرد یکبارگی بیگانه گشت

کار من از راز من پیدا بشد

این زمان جانها ازین شیدا بشد

من همی دانم چه کردم چون شدم

من ازین پرده همه بیرون شدم

بشکنم آن را به آخر من همان

بار دیگر من برون آرم از آن

این نه اینست و نه آنست آن بدان

رمز من کس را نباشد ترجمان

رمز من اینجا ز اسرار قدم

آمده تا تو بدانی زد قدم

رمز من ز اسرار من گردد عیان

از شکستن هم مرا آید بیان

این عیان صورت تو بشکنم

بردن و آوردن آن روشنم

روشنم آمد نباشد روشنت

تا نه پنداری بکلی جوشنت

تو سفر داری کنون در گفت و گو

حالیا میباش اندر جست و جو

روشن آنگه میشود کو بشکند

زین همه گشتن از آنجا وارهد

روشن آنگه میشود کو خرده گشت

هم بصورت هم بمعنی مرده گشت

روشن آنگه میشود کو خود نبود

آن زمان پیدا شود نابود و بود

اوستاد آبگینه گر ببین

زو ببین اسرار و آنگه زو ببین

چون کند یک شیشه آنگه بشکند

آنگهی بازش بپرده در برد

شیشه دیگر برون آرد لطیف

جوهری شفّاف بس نغز و شریف

جوهر دیگر برون آرد دگر

ور دگر خواهی دگر آرد دگر

جملگی یک آبگینه بود آن

هر یک از نوعی دگر بنمود آن

هر یک از لونی دگر آرد برون

اوستاد جلد سازد پر فنون

جوهرش یکیست اما بیشها

میکند هر نوع نوعی شیشه ها

چون همه یکیست اندر اصل کار

شیشه ها آرد تفاوت بی شمار

شیشههای بی تفاوت آورد

ور بخواهد او بکلی بشکند

ور بخواهد همچنان بگذاردش

باز از نوعی دگر باز آردش

هرچه زینسان میکند او کرده است

رنج بی حد اندر آن او برده است

چونکه خود سازد یقین داند که اوست

از چه این کلی زبانها گفتگوست

چون همه من کردم و کردم خراب

هم من از من مر مرا گویم جواب

من همی دانم که این اسرار چیست

نقش این پرده درین پرگار چیست

خرد گردانم تمامت نقش ها

هیچ انجا باز مینکنم رها

راز خود با تو بگویم زین همه

تاترا مقصود جویم زین همه

تا جهان بر گفتگوی من شود

جملگی در جستجوی من شود

تا مرا بشناسد این عقل فضول

گرچه آن جا میکند ردّ و قبول

تا مراد خود ز خود باقی کنم

عاقبت آن جمله در باقی کنم

رازهای دیگرم در پرده است

هیچکس آن را زحل ناکرده است

آنچه من بنمودم آن جا اندکی

بیش ازین دیگر نباشد اندکی

آنچه ما را در نهان پرده است

پرده اندر پرده اندر پرده است

از پس پرده اگر یابی همه

راز ما را کل تو دریابی همه

لیک این معنی مکن بر کس تو فاش

معنیم بنگر تو صورت بین مباش

صورتت بشکن که تا تو بنگری

آنگهی از راز ما تو برخوری

گر تو از راز درون آگه شوی

گرچه بی راهی ولی با ره شوی

راز من چون بر تو گردد جمله فاش

از عذاب جان و دل ایمن مباش

دست من بر دست خود نه استوار

بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار

یک زمان در پردهٔ ما در خرام

یک زمانی بگذر از این ننگ و نام

نام و ننگ خود بکلی در فکن

صورت خود خرد اندر هم شکن

این صورت را کن بکلی خرد تو

تا که بر شیطان نماند عضو تو

از خیال خویشتن آیی برون

در درون پرده آیی از برون

آن خیال آنجا که تودیدی همی

آن خیال از نقل آمد یک دمی

در درون آیی همه آهنگ کن

نام خود بردار و خود بی ننگ کن

در درون پرده شو واقف ز ما

تات بنمائیم هر دم جایها

در درون پرده عزّت خرام

در درون پرده وحدت خرام

خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص

تا شوی اندر درون پرده خاص

پرده بردار و بیا اسرار بین

هر دم از نوعی دگر گفتار بین

پرده بردار و ببین راز مرا

این همه تمکین و اعزاز مرا

در درون پرده صاحب راز شو

آنگهی در سوی ایشان باز شو

آن همه صورت که دید آن زمان

دیگر از نوعی دگر بینی عیان

آن دگر از صورت دیگر ببین

کل طلب کل جوی کل شو کل ببین

صورت خود از میان برداریی

راز خود آنگه بکل دریابی

راز ما در پرده دل باز بین

آنگهی تو معنی و اعزاز بین

در زمان و در مکان آی و برو

در مکان اندر زمان آی و برو

از مکان و از زمان شو تو برون

تا بیابی راز ما بی چه و چون

راز ما دریاب آنگه کل بباش

چون شوی تو کل بکل بی دل بباش

هر که کل شد جزو را با او چه کار

و آنکه جان شد عضو را با او چه کار

کل شوی آنگاه چون بینی تو راز

اولین یابی بآخر هم تو باز

هرکه ساز کوی ما سازد بکل

اول از پندار افتد او بذل

هر که خواهد از وصال ما دمی

حیرت جان سوز بیند عالمی

یک زمان اندر درون پرده آی

پردهٔ راز خود از پرده گشای

مرد ره بین چون زاستاد این شنید

روی استاد حقیقی باز دید

روی او میدید و او پنهان شده

در پس آن پرده او حیران شده

گفت ای استاد دور از انقلاب

از چه افکندی مرا در اضطراب

راه ده اندر درون پرده ام

زانکه بی توراه را گم کرده ام

راه ده تا من درآیم سوی تو

چون درآیم من ببینم روی تو

گر دهی راهم بیابم دور چرخ

چون دهی را هم رسم در غور چرخ

پرده عشق ترا دوری کنم

بیخ غم از جان و ازدل برکنم

حاجبی آمد برون از پرده او

ایستاد ودست او بگرفت او

گفت بسم اللّه که استاد جهان

میبرد اینجا ترادر میهمان

یک زمان در اندرون آی از برون

تاترا باشم در آنجا رهنمون

دست او بگرفت وشد در پرده باز

اوفکند آن لحظه از هم پرده باز

چون درون پرده شد بیخویشتن

درگذشته ازوجود و جان و تن

عالم صغری چو در کبری فتاد

راز او کلّی در آن عالم گشاد

راه کلی پرده اندر پرده بود

لیک آن راه از صفت گم کرده بود

حاجب از چشمش نهان شد در زمان

مرد را لرزی درآمد در نهان

ناگهان الحاح استاد او شنید

لیک مر استاد را آنجا ندید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode