گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

سوی اسپاهان براه مرغزار

باز میآمد ملکشاه از شکار

مرغزاری ودهی بد پیش راه

کرد منزل وقت شام آنجایگاه

از غلامان چند تن بشتافتند

بر کنار راه گاوی یافتند

ذبح کردند و بخوردندش بناز

آمدند آنگه بلشگرگاه باز

بود گاو پیر زالی دل دو نیم

روز و شب درمانده با مشتی یتیم

قوت او و آن یتیمان اسیر

آن زمان بودی که دادی گاو شیر

چند تن درگاو مینگریستند

جمله بر پشتی او میزیستند

پیرزن را چون خبر آمد ازان

بی خبر گشت و بسر آمد ازان

جملهٔ شب در نفیر و آه بود

پیش آن پل شد که پیش راه بود

چون ملکشه بامداد آنجا رسید

پیرزن پشت دوتا آنجا بدید

موی همچون پنبه روئی چون زریر

با یتیمان آمده آنجا اسیر

با عصا در دست پشتی چون کمان

گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان

گر برین سر پل بدادی داد من

رستی از درد دل و فریاد من

ورنه پیش آن سر پل و ان صراط

داد خواهم این زمان کن احتیاط

گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو

پیش حق فردا بخون گردم ز تو

من ز ظلمت میندانم سر ز پای

گرچه شاهی بر نیائی با خدای

هان و هان دادم برین پل ده تمام

تا بران پل بر نمانی بر دوام

از همه سود و زیان در پیش و پس

مر یتیمان مرا این بود بس

گرسنه بگذاشتی اطفال را

پیش خلق انداختی این زال را

در سحر یک نالهٔ این پیر زال

مردی صد رستم آرد در زوال

این نه از شاه جهانم میرسد

کاین ز دور آسمانم میرسد

سخت کندم کرد چرخ تیز گرد

چون توان با سرکشی آویز کرد

این بگفت وهمچو باران بهار

با یتیمان شد بزاری اشکبار

هیبتی در جان شاه افتاد ازو

سخت شوری در سپاه افتاد ازو

گفت ای مادر مگردان دل ز شاه

هرچه میخواهی برین سر پل بخواه

تابراین پل بر تو برگویم جواب

کان سر پل را ندارم هیچ تاب

حال چیست ای زال گفت او حال خویش

دادش او هفتاد گاو از مال خویش

گفت این هفتاد گاو ای پیر زال

در عوض بستان که هست این از حلال

این بگفت وآن غلامان را بخواند

زجر کرد و سبز خنگ از پل براند

پیرزن را وقت چون شبگیر شد

حق آن انعام دامن گیر شد

غسل آورد و نماز آغاز کرد

روی بر خاک ودر دل باز کرد

گفت ای پروردگار دادگر

چون ملکشه بادنیمی از بشر

از کرم نگذاشت بر من مابقی

تو که جاویدان کریم مطلقی

فضل کن با او و در بندش مدار

وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار

چون ملکشه رفت از آن جای خراب

دیدش از عباد دین مردی بخواب

گفت هان چون رفت حال ای پادشاه

گفت اگر آن بیوه زال دادخواه

از برای من نکردی آن دعا

جز شقاوت نیستی دایم مرا

نیک بختی گشت آن بدبختیم

از دعای اونماند آن سختیم

عالمی بار اوفتاد از گردنم

تا ابد آزاد کرد آن زنم

گرچه مرد ملک و مالی آمدم

در پناه پیر زالی آمدم

کس چه داند تا دعای پیر زن

چون بود وقت سحرگه تیر زن

آنچه زالی در سحر گاهی کند

میندانم رستیم ماهی کند

گر نبودی رحمت آن پادشاه

باز ماندی تا ابد در قعر چاه

ور نبودی آن دعای پیر زال

دولت دین آمدی بروی زوال

بود اول رحمت آن شهریار

این دعا با او در آخر گشت یار

لاجرم شه رستگار آمد مدام

از رحیمی نیست برتر یک مقام