گنجور

 
عطار

شد جوانی را حج اسلام فوت

از دلش آهی برون آمد بصوت

بود سفیان حاضر آنجا غم زده

آن جوان را گفت ای ماتم زده

چار حج دارم برین درگاه من

میفروشم آن بدین یک آه من

آن جوان گفتا خریدم و او فروخت

آن نکو بخرید وین نیکو فروخت

دید آن شب ای عجب سفیان بخواب

کآمدی از حق تعالیش این خطاب

کز تجارت سود بسیار آمدت

گر بکاری آمد این بار آمدت

شد همه حجها قبول از سود تو

تو زحق خشنود و او خشنود تو

کعبه اکنون خاک جان پاک تست

گر حجست امروز برفتراک تست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode