چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را
چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را
راهی بنما اینهمه سرگردان را
برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را
چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را
راهی بنما اینهمه سرگردان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را
گفتا سببی هست بگویم آن را
من چشم توام اگر نبینی چه عجب
من جان توام کسی نبیند جان را
گر آب زنی بدیده آن میدان را
روبی بمژه درگه آن سلطان را
صد جان بدهی برشوه آن دربان را
گوید که خطر نباشد آنجا جان را
چون نیست سری این غم بیپایان را
وقت است که فرش درنوردم جان را
ای جانِ به لب آمده ازتن بگسل
انگار ندیدی منِ سرگردان را
آن کس که بنا نهاد این ایوان را
و این طاق روان گنبد گردان را
انگشت شکر در دهن کس ننهاد
تا باز نکرد زهر قاتل آن را
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را
مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را
بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.