گنجور

 
عطار

حال خود بشنوز من ای مرد نیک

روغن ایمان مریزان تو به دیک

چون پدر این پند را تعلیم کرد

اوستادم هم مراتعظیم کرد

گفت ای نور دو چشم صالحان

وز معارف نقد اسرار زمان

همچو تو فرزند درگیتی نزاد

دشمنانت را سر و تن گو مباد

ای تو مقصود پدر در سرّ دین

از تو روشن گشته ایمانم یقین

ای تو در ملک دلم روشن شده

در میان باغ جان گلشن شده

من امام خود زخود بشناختم

و آنگهی دنیا و دین در باختم

دین و دنیایت نیاید هیچ کار

از من این دم این سخن را گوش دار

گر نباشد آن امامت راهبر

از وجود خویش کی یابی خبر

رو تو در دین خدا ایمان بیار

تا شود سرّ نهانت آشکار

رو تو در دین محمد رست شو

همچو عطّار از طریق چست شو

هرکه دیدار ولی پیدا ندید

تو یقین میدان که او خود را ندید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode