گنجور

 
عطار

سؤالی کرد از من صاحب راز

که دریابد مگر از خود یقین باز

که چون بد تا که خود میدید ابلیس

یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس

نمیدانست کو دانای بوداست

که با جمله یقین گفت و شنود است

چرااندیشه کرد از بیوفائی

در این شرک او زید اندر خدائی

چو میدانست ذات و دیده بُد آن

حقیقت یافته بُد سرّ جانان

چرااندیشه کرد و ناتوان شد

در اینجاگاه رسوای جهان شد

حقیقت بُد ازآن معنی خبردار

چرا شد اندر این معنی گرفتار

چرا پی دادم او را من ز توفیق

کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق

ولیکن آنچنان بُد اوّل کار

که حق میدید اندر عین دیدار

حقیت سالکی بد کار دیده

معلّم بود و دید یار دیده

چنان در قربت کل آشنا بود

که در کون و مکان سرّ خدا بود

ولیکن اندر آخر خواست ازنار

که من باشم نبودی بود دلدار

همه دلدار میبایست دیدن

که درلعنت نبایستش دویدن

اگر خود محو کردی یار دیدی

در آخر عزت بسیار دیدی

اگرخود محو کردی در حقیقت

خدا دیدی حقیقت بی طبیعت

همه دلدار بینی خویشتن نه

همه جانان بدیدی جان و تن نه

همه دلدار دیدی خویش فانی

بیفزودی ورا سرّ معانی

همه دلدار دیدی خویش مسکین

ورا بودی هزاران عزّو تمکین

همه دلدار دیدی آخر اینجا

شدی اسرار بر وی ظاه راینجا

همه دلدار دیدی در عیان او

حقیقت جمله دیدی جان جان او

همه دلدار دیدی در دل و جان

نبودی آخر کارش از ایسان

کنون چون خویش دید و راز بگذاشت

از آن انجام با آغاز بگذاشت

کنون چون خویش دید و شد بلعنت

امیدش هست آخر سوی قربت

کنون چون خویش دید از بیوفائی

نباشد مر ورا عین خدائی

حقیقت این چنین است آخر اینجا

که دریابی تو راز ظاهر اینجا

که اندیشه کنی کین جمله یار است

مر او را صنعهای بیشمار است

همه خود اوست گرچه خود تو اوئی

ز بود او همی در گفتگوئی

ز بود او تو داری قربت اینجا

وز او یابی حقیقت عزّت اینجا

ز بود او تو داری آنچه داری

بقدر خویتشن کن پایداری

بقدر خویشتن در خود ببین باز

که گردت اندر اینجا صاحب راز

بقدر خود ترا بخشید اسرار

که تا باشی ز سرّ او خبردار

بقدر خود ترا پیدا نموداست

ترا در خویشتن یکتا نمود است

بقدر خویشتن او را بدانی

اگر او را از او در او بدانی

تو خود خواهی کجا پیدا نماید

ترا او بود خود یکتا نماند

تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر

بخواهی زان شدن دایم سراسر

تو خود خواهی که باشد کس نباشد

از آنت راه پیش و پسنباشد

اگر دلدار خواهی خویش بگذار

نظر در عقل پیش اندیش بگمار

بعقل اینجایگه کن کار خود راست

یقین میبین همه از یار خود راست

همه دلدار خود بین در حقیقت

که روشن گردد اینجا دید دیدت

همه دلدار خود بین و فنا باش

چنین کن دائما دید خداباش

اگر یک ذرّه اینجا خویش بینی

هزاران فتنه اندر پیش بینی

اگر یک ذرّه شرک آری بخود باز

نیابی در یقین انجام وآغاز

اگر یک ذرّه شرک آری ز معنی

درافتی دور از دیدار مولی

اگر یک ذرّه شکر آری تو در بر

فناگردی نیابی سرّ و رهبر

حقیقت این چنین آمد حقیقت

حقیقت چیست دیدار شریعت

اگرچه شرع دید مصطفایست

حقیقت مصطفی دید خدایست

ز دید حق اگر خواهی در این راز

که یابی کل ز احمد یاب این باز

ز احمد فاش شد اسرار عطّار

که جان او زمعنی شد خبردار

ز دید مصطفی دیدار بنگر

درون خویشتن را یار بنگر

نه خود بنگر تو از خود بین رخ او

حقیقت گوش میکن پاسخ او

نه خود بنگر تو او درخویشتن بین

نمود بود او در جان و تن بین

نه خود بنگر چو میدانی که اویست

چنین بینی همه کارت نکویست

نه خود بنگر که بود جملگی یار

ز دید خویشتن کرد او پدیدار

اگر ابلیس از خود آن بدیدی

کجا هرگز بدین پایه رسیدی

اگر ابلیس بودی صاحبِ راز

کجا او دور گشتی کل ز اعزاز

اگر ابلیس بودی کار دیده

نگشتی او از آن حضرت بریده

اگر ابلیس بودی صاحب سر

کجا لعنت شدی او را بظاهر

اگر ابلیس جمله یار دیدی

کی اینجاگاه او تیمار دیدی

اگرچهعاشق خود بین بد از اصل

از آن در لعنت اینجا یافت او وصل

همه باهم بود گر تاب داری

ولیکن چشم را در خواب داری

اگر چشمت شود از خواب بیدار

شوی از سرّ او اینجا خبردار

همه با هم بود چه مغز چه پوست

حقیقت جملگی اندر بر اوست

همه با هم بود در اصل رحمت

حقیقت دردآمد عین لعنت

همه با هم در اینجا بیشکی بین

چو نیکی و بدی دیده یکی بین

همه با هم در اینجا دید یار است

ولی لعنت زما رحمت ز یارست

به لعنت هر که شد اینجا گرفتار

بماند همچو ابلیس لعین خوار

برحمت هرکه اینجا راز بیند

وصال قرب اینجا باز بیند

تو از رحمت قدم زن تا توانی

که رحمت هست بود جاودانی

اگر ابلیس بودی عین رحمت

کجا افتادی اندر عین لعنت

سزای او هم از او دان و بنیوش

مکن دلدار اینجاگه فراموش

مگو من تا چو اوهرگز نگردی

به عین لعنتش عاجز نگردی

مگو من تا نگردی خوار و رسوا

برحمت کوش اگر هستی تو بینا

مگو من تا نگردی دور از یار

برحمت باش و لعنت را تو بگذار

هر آنکو گفت من ابلیس باشد

که من در بیهده تلبیس باشد

تو او گو کانچه گوئی تا بدانی

که از وی داری ازوی زندگانی

تو او گوئی جز او منگر بخود باز

نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز

هر آنکو صاحب عشق خدایست

ز مائی و منی اینجا جدایست

ز مائی و منی ابلیس چونست

نمیبینی دلش بر موج خونست

ز مائی و منی افتاد اوّل

از ان شد آخر کار او معطّل

ز مائی تو منی افتاد در کار

برافتادش همی پرده بیکبار

ز مائی و منی بگذر حقیقت

منی بگذار و بنگر دید دیدت

ز مائی و منی بگذر یقین تو

جمال بی نشان بیخود ببین تو

ز مائی و منی بگذر در اینجا

حقیقت کن دلت جوهر در اینجا

تو اصل از یار داری لیک بی تو

کنون اینجا مکن در خود منی تو

اگر چه اصل صورت از منی است

حقیقت آخر اینجا یک تنی است

اگرچه سرّ ابلیس است بسیار

ترا زین نکته من کردم خبردار

ندانی تا بدانی چون بدانی

حقیقت بیشکی راز نهانی

همه در تست تو بی تو شو اینجا

ز من مَردَم حقیقت بشنو اینجا

هزار ابلیس پیش تست ذرّه

مباش اکنون بنفس خویش غرّه

هزار ابلیس پیش تست خود هیچ

نهادت اوفتاده پیچ در پیچ

اگرچه آدمی ابلیس رائی

از آن پیوسته در تلبیس و رائی

اگرچه آدمی با تست ابلیس

بهردم میکنی صد گونه تلبیس

ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن

دل ابلیس را زیر و زبر کن

هر آن فکری که اندیشی ز اسرار

در آن اینجایگه از خود خبردار

ببین کان فکر آخر از کجایست

یقین اندیشهٔ تو از چه جایست

ببین کان فکر رحمانیست بنگر

حقیقت مر از آنِ دوست مگذر

وگر آن فکر شیطانی است در کار

از آن بگذر حقیقت تو بیکبار

حقیقت تا توانی فکر نیکو

که رحمانی است میدان بیشکی او

وگر بد باشد از خود دان تو شیطان

حقیقت گفت حق در عین قرآن

نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق

ز باطل بگذر از حق یاب توفیق

چو میدانی که چندین رهبر حق

ترا گفتند راز دوست مطلق

تو از گفتار ایشان کار خود کن

نکوئی کن در اینجاگه نه بد کن

کنون گر راز دانی این چنین دان

مر این اسرار هم عین الیقین دان

بدان گفتم که تا اسرار دانان

در اینجا باز یابند راز جانان

هر آنکو صاحب اسرار باشد

چو مردان دائما بیدار باشد

موحّد نیک و بد از یار داند

ولیکن شرع این اسرار داند

یقین داند که کل از حق بدید است

ولیکن نیک و بد مطلق پدید است

تو ای عطّار اینجاراز گفتی

حقیقت سرّ بیچون بازگفتی

ترا زیبد که اندر شرع اینجا

یکی دانی چه اصل و فرع اینا

ولیکن اصل داری فرع بگذار

یقین از دست خود مر شرع مگذار

ز دست خوداگر چه در بلائی

چه غم داری چو کل عین خدائی

ز نادانی بدانائی رسیدی

ز اعمائی به بینائی رسیدی

ز نادانی در آخر هست ذاتت

خدابینی تو در عین صفاتت

ره خود در شریعت باز دیدی

یقین عین طبیعت بازدیدی

ره خود یافتی با منزل اینجا

ترا مقصود آمد حاصل اینجا

بهر سیری که کردی اندر اینجا

همه اندر یکی اینجا است پیدا

بهر سیری که کردی یار دیدی

در اینجا بیشکی دلدار دیدی

بهر سیری که کردی سوی اشیا

ترا اسرار شد در عشق پیدا

بهر سیری که کردی در زمانه

ترا آمد وصال جاودانه

بدیدارت کنون دیدار داری

درون جزو و کل اسرار یاری

ندارد هیچ پایانی ره تو

که آمد در زمانه آگه تو

ندارد هیچ پایانی نمودت

حقیقت هست پیدا بود بودت

نه چندانست معنی تو از یار

که در یک صفحه آن آید پدیدار

نه چندانست معنی در تو دیده

که دریابند اینجا اهل دیده

معانی برتر از حد اوفتاداست

در معنی ترا اینجاگشاده است

دری بر روی تو اینجا گشادند

جواهر مر ترا اینجا بدادند

دری بگشاد بر روی تو دلدار

که اشیا شد حقیقت زان پدیدار

کنون در وصل جانان کامرانی

که بگشاده ترا در دُر معانی

کنون در وصل جانان پای میدار

اگر جانان کند اینجات بردار

اگرچه اصل معنی داری از اصل

حقیقت وصل معنی داری از وصل

تو داری در برت چون راز جانان

حقیقت رهبرت امروز جانان

چو جانانست امروزت دراینجا

همو بین بخت پیروزت در اینجا

چو جانانست امروزت نمودار

حقیقت جمله او بین مگذر از یار

جواهرنامه جانان باز گفتست

همو اسرارها در راز گفتست

جواهرنامه گفتست آخر کار

نمود خویش میآرد بدیدار

هر آن چیزی که جز جانان نماید

حقیقت کفر بی ایمان نماید

بایمان کوش وانگه گرد کافر

که این باشد ترا اسرار ظاهر

ترا در سرّ ایمان روشنائیست

ز ایمانت همه عین خدائی است

بایمان باز بین دلدار خود را

که ایمانت نماید نیک و بد را

وگرکافر شوی مانند منصور

حقیقت کفر بنماید همه نور

هر آن نوری که بی ظلمت نماید

کجا اینجایگه قربت نماید

بنور اینجایگه گر باز بینی

حقیقت سوی ظلمت رازبینی

درون ظلمت جسمی فتاده

تو نور قدسی و شعله گشاده

از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا

حقیقت نور خود بنمائی اینجا

حقیقت نور در ظلمت توان دید

ابی صورت نیاری جان جان دید

ترا در نور این ظلمت فتاد است

از آنت سیر در قربت فتاد است

از این ظلمت مرو بیرون حقیقت

کز اینجا باز یابی دید دیدت

از این ظلمت توانی راه بُردن

از آن نور حقیقت ره سپردن

بشب کن راه تا منزل بیابی

حقیقت نور خود در دل بیابی

بشب کن راه اندر منزل یار

که تا گردی حقیقت واصل یار

بشب کن راه اندر سوی منزل

ببین یار و پس آنگه گرد واصل

بشب دانی در آن منزل رسیدن

جمال یار اینجا باز دیدن

همه مردان بشب کردند این راه

رسیدند آنگهی در حضرت شاه

همه مردان بشب در سیر قربت

رسیدند از دل و جان سوی عزّت

همه مردان بشب دیدند دلدار

حقیقت گر شبی داری تو بیدار

جمال یار اندر شب ببینی

چنین میدان اگر صاحب یقینی

حقیقت ظلمت شب پر ز نور است

تمامت سالکان را شب حضور است

حقیقت ظلمت شب آفتاب است

کسی باید که او بیخورد وخوابست

مخور بسیار شب بیدار میباش

که در شب ناگهان بینی تو نقاش

مخور بسیار شب را زنده میدار

که اندر شب ببینی روی دلدار

مخور بسیار شب را روز گردان

همه ذرّات خود پیروز گردان

چو شب آمد بدیدار ای برادر

بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور

نشین در شب بعشق دوست در دوست

طلب کن در درونت مغز با پوست

دمی در شب اگر دریابی آن ماه

ترا خورشید حاصل شد ز درگاه

اگر مرد رهی در شب ببین باز

حقیقت در درون انجام و آغاز

چو جمله خفتهاند در خواب غفلت

فتاده تو عیان در عین قربت

همه درخواب و تو بیدار جانان

حقیقت کل شده اسرار جانان

چو از شب بگذرد نیمی حقیقت

طلب کن آن زمان مر دید دیدت

درونت را نظر کن تا بیابی

جمال جان و سوی او شتابی

درونت را نظر کن جان بتحقیق

پس آنگه جان جان را جوی توفیق

از او خواهی به جز او منگر اینجا

که جز جانان همه یا دست میدان

همه درخواب و تو با یار بیدار

زهی توفیق باید اینچنین کار

دمادم سجدهٔ او کن در اینجا

بشب گردان درون خود مصّفا

حقیقت سجده کن اندر بر یار

تراتوفیق باشد اندر این کار

چو برداری حجاب از روی جانان

یکی بینی حقیقت سوی جانان

حقیقت بازبینی در یکی تو

یقین آیینه باشی بیشکی تو

یقین آیینه بینی خویشتن را

حقیقت منگر اندر جان و تن را

تو آن را بین که اندر تو بدیدست

ترا اینجایگه گفت وشنید است

تو آن را بین که در تو رخ نمود است

ترا اینجایگه پاسخ نموداست

تو او را بین که کل گویای اویند

در اینجاگاه کل جویای اویند

تو او را بین که او در تو همه اوست

درون جان و دلها دمدمه اوست

تو او را بین که در آیینه پیداست

درون جانت هر آیینه پیداست

تو او را بین که سُلطانست جمله

حقیقت بود پنهانست جمله

همه زنده باو او زندهٔ کل

همه بنده در او او بندهٔ کل

حقیقت اوست هم شاهست وبنده

نباید در بر غافل بسنده

در این معنی هر آنکو مینداند

وگر داند یقین حیران بماند

چو اینجا او است زنده تو که باشی

چو او بنده بود پس تو چه باشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode