گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

دلا خورشید جان میبین دمادم

که نور اوست با نور تو همدم

دلا خورشید جان را گوش میدار

مشو بی عشق دل با هوش میدار

دلا خورشید جان خواهی حقیقت

ز نور او خبرداری حقیقت

دلا خورشید جان داری درونت

که نور او شد اینجا رهنمونت

دلا خورشید جان داری بدیدار

هم اندر نور او شد ناپدیدار

دلا خورشید جان داری تو در بر

حقیقت اوست سوی ذات رهبر

دلا خورشید جان داری یقینست

که او اندر درونت یاربین است

دلا خورشید جان داری در اسرار

دمی او را یقین ازدست مگذار

ترا خورشید جان چون هست حاصل

ازو یک لحظه دل پیوند بگسل

ترا خورشید جان چون ره نمودست

ترا از جان جان آگه نمودست

دمی غافل مباش ازنور او تو

ازو میگوی و غیر او مجو تو

دمی غافل مباش از دید جانت

که او آمد درون راز نهانت

یقین جان تو خورشیدست ای دل

کز او مقصودها کردی بحاصل

از او مقصود حاصل کردهٔ تو

وگرچه در درون پردهٔ تو

همت خورشید گِردِ پرده آمد

طلبکار تو ای گم کرده آمده

تو او گم کرده بودی بازدیدی

از آن هر دم هزاران راز دیدی

بنور او بدیدی نور او را

که نور اوست مر بین نور او را

از او مگذر وز او بین سرّ اسرار

که تا هر دو یکی باشند در اسرار

دلا داری وصال اکنون چه گوئی

که جان با تست جانان تو مجوئی

حقیقت نور جانت از ذات بنگر

که درد تست او درمانت بنگر

حقیقت نور او بنگردمادم

که از کل میدمد در عین این دم

وصال اینجاست منگر از وصالت

که بهر اینست اینجا قیل و قالت

وصال اینجاست آنکو باز بیند

ز جان و دل حقیقت راز بیند

یکی وصلست و چندینی طلبکار

حقیقت نیست چیزی جز رخ یار

یکی وصلست اینجا رخ نموده

نمییابند کلّی درگشوده

یکی وصلست اگر داری تو دیده

دلا در وصل جانان در رسیده

دلا در وصل جانانی بمانده

چرا در وصل حیرانی بمانده

چرا در وصل حیرانی نکوئی

که در وصل حقیقت بود اوئی

چرا در وصل با او برنیائی

که این در را بیک ره برگشائی

وصالت دمبدم اینجا فراقست

از آن پیوستهات در اشتیاقست

وصالت هست اینجاگاه اعیان

مشوبر هر صفت اینجا دگر سان

طبایع را خبر کردم ز اسرار

تو نیز اینجایگه کردم خبردار

خبر دادم شما را دمبدم من

یکی کردم شما را در عدم من

شما را آنچنان واصل بکردم

که نقش اینجا شما نقّاش کردم

چو نقاش ازلتان رخ نمودست

شما را مر دمی پاسخ نمودست

شما را رخ نمود اینجای نقاش

همی گوید شما را رازها فاش

شما را رخ نمود اینجای جانان

بگفت اسرارهاتان جمله اعیان

نه چندین رازهاتان گفت سرباز

نمود اینجا بیان انجام وآغاز

شما در وصل اینجا اصل دیده

ز دید او بکام دل رسیده

ز دیدش مگذرید و راز بینید

رخ دلدار در خود باز بینید

ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی

که دید اوست در تو زان عیانی

حقیقت نور تو از نور ذاتست

طبایع مر ترا عین صفاتست

طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته

که ایشانند شاگرِدِ تو بسته

حقیقت هر چهارت هست شاگرد

ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد

ز شاگردان خود آگاه میباش

ولیکن از درون با شاه میباش

ز شاگردان نظر کن راز بیچون

که ایشانند نور هفت گردون

ز شاگردان نظر کن خویش بنگر

ترا بنهاده سر در پیش بنگر

ز شاگردان نظر کن تا بدانی

که از ایشان حقیقت بازدانی

ز شاگردان نظر کن راز بنگر

همی انجام وهم آغاز بنگر

ز شاگردان نظر کن هفت گردون

حقیقت بعد از آن مر راز بیچون

ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو

نظر کن بعد از آن را یک بیک تو

ز شاگردان نظر کن تا چه بینی

تو ایشان بین اگر صاحب یقینی

ز شاگردان نظر کن ذات اللّه

که از ایشان بری در ذات حق راه

ز شاگردان نظر کن نور خورشید

که آن نوری تو هم پیوسته جاوید

ز شاگردان نظر کن نور مه تو

که تا بینی در اینجا نور شه تو

ز شاگردان نظر کن مشتری هان

ز هر کوکب که یابی بگذری هان

ز شاگردان نظر کن عرش و انجم

که هفت افلاک نزد عرش شد گم

ز شاگردان نظر کن فرش بنگر

تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر

ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح

که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح

ز شاگردان نظر کن در قلم باز

قلم زن هرچه میخواهی رقم باز

ز شاگردان نظر کن نور و جنّت

ز کرسی یاب بیشک عین قربت

ز شاگردان نظر کن سوی بالا

نظر کن بعد از آن در دید الّا

ز شاگردان نظر کن جبرئیلت

که از حضرت همین آرد دلیلت

ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان

ز میکائیل وجه رزق بستان

ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور

که اسرافیل در تو میدمد صور

ز شاگردان نظر کن نور پاکت

که عزرائیل گرداند هلاکت

در آخر قربت بیچون بیابی

بگویم مر ترا که چون بیابی

دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش

نظر کن بی حجاب این جمله در پیش

همه در پیش تست و تو ندانی

ز من اکنون همه سرباز دانی

کنونت میکنم واصل که جانم

که راز جملگی از دوست دانم

کنونت میکنم واصل ز دیدار

دلا اکنون قلم در سر نگهدار

نیم جان باتو میگویم کنون راز

که بستم در تو مر این پرده را باز

منت این پرده بستم تا بدانی

که آخر مر مرا اینجا بدانی

حقیقت رازدان و کرد کل دم

چو تو من نیز اندر پنج و چارم

از آن حضرت منم اینجا نمودار

حقیقت یافتستم سرّ اسرار

از آن حضرت بسوی تو رسیده

جمال خویشتن در تو بدیده

دلا من باتو اینجا همدمم هان

که میگویم ابا تو راز و برهان

دلا من با تو کلّی راز گویم

نمود سر با تو باز گویم

بمن کن هر زمانی تو نظر باز

ز من دریاب اینجاگه خبرباز

ز من بین راز بیچون و چگویم

گه میگویم ترا و رهنمونم

همه در خویش میکن سیر ای دل

که مقصود تو اینجا هست حاصل

همه مقصود تو اینجاست دریاب

نه پنهانی یقین پیداست دریاب

تو مقصود خود از من کن بحاصل

که من دیدارم و همراز مشکل

از این پرده که در گرد تو بستست

بسی ذرّات اینجا از تو مستست

زهستی گرد تو یک پرده بستم

ابا تو اندر این خلوت نشستم

ابا تو اندر این خلوت ندیمم

نمیبینی که با تو هم مقیمم

زمانی از تو فارغ من نبودم

ابا تو گفتم و وز تو شنودم

منم با تو دمادم راز پرداز

منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز

نظر کن دل که تو بود منی پاک

ولیکن پرده بستم تا کنم خاک

توئی آیینهٔ بیچون اسرار

جمال بی نشان از تو پدیدار

توئی آیینهٔ لطف الهی

گرفته نورت ازمه تا بماهی

توئی آیینهٔ خورشید جانها

همه اندر تو پیدا گشته اینجا

توئی آیینهٔ افلاک و انجم

همه در تست اینجاگه دلاگم

توئی آیینهٔ صنع ازنمودار

بتو پیدا شده اینجایگه یار

ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات

بگردت بسته نزد جُمله ذرّات

ز اصل کل تو موجودی همیشه

که اندر ذات کل بودی همیشه

حدیث دوست دارم دل در اینجا

که بود من توئی حاصل در اینجا

کنون راهت نمودم تا بدانی

دگر در ذرّهها حیران بمانی

مشو حیران ز شاگردان صورت

که ایشانت همه باید ضرورت

حقیقت راه یچون کرده ایشان

زده بر گردت اینجا پرده ایشان

بگردت پردهٔ عزّت ببسته

بنزد تو ابا عزّت نشسته

از آن عزّت سوی تو آمده باز

در آخر پیش بر کردند جانباز

در این پرده توانی یافت دیدار

که ایشانند اندر پرده اسرار

درین پرده نمائی ره سوی ما

به بیرون گر شوی در پرده یکتا

در این پرده نمایم رازها من

دهم زین پرده هم آوازها من

در این پرده هزاران پرده دارم

ترا هم پرده و هم پرده دارم

در این پرده بسی کردم تماشا

که بنمودم عیان اینجایگه لا

در این پرده که میبینی مبین پیش

چو من داری حقیقت بیشکی خویش

منت همراه اینجا رهنمایم

منت این پرده از رخ برگشایم

درون پردهٔ ما را طلبکار

کنونت آمدم اینجا پدیدار

درون پردهام من با تو بنگر

ز دید من دلا اینجا تو برخور

درون پردهام من سرّ جانان

ترا بنمودهام بنگر کنون هان

درون پرده در تو بی نشانم

چنانم سرّ معنی میفشانم

درون پردهٔ ای دل در اینجا

که تا یکی شوی در دیدن ما

منم جان از نمودار تجلّی

که با تو همدمم در عین دنیی

منم جان و همه در من بدیدند

ز من گویند هم از من شنیدند

منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو

بجز من در دو عالم می ندان تو

منم جان جوهری بندم در اسرار

عجائب جوهریام ناپدیدار

منم جان پرتو ذات ار بدانی

درونت گفتهام راز نهانی

منم جان در همه آفاق گشته

بدید تو چنین مشتاق گشته

منم جان عاشق تو گشته ایدل

که تا همچون خودت اینجای واصل

منم جان و کنم ای دل ترا من

یقین واصل ابی چون و چرا من

منم بر تو شده عاشق در اینجا

ز بهرتست ای دل شور و غوغا

ز بهر تست ای دل این همه راز

که میگویم ترا اینجایگه باز

منم بر تو شده عاشق دمادم

از آن حضرت دهم پرتو دمادم

منم عاشق توئی معشوق در دید

ز تو دیده خود اندر عین توحید

منم عاشق توئی معشوق اسرار

ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار

منم عاشق توئی معشوق بیچون

منم با تو نهان در هفت گردون

منم عاشق توئی جان ودل من

شده از هر دو عالم حاصل من

دو عالم در تو بنهاد است دریاب

یقین ای دل دمادم هم خبر یاب

دو عالم در تو پنهانست آخر

از آن این پرده اینجاگشته ظاهر

دو عالم شد طفیلت درحقیقت

از آن بنمودهام دیدار دیدت

دوعالم در تو موجودست تحقیق

تو یاری مر جمال یار توفیق

منم یار تو تو یارمنی دوست

حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست

حقیقت اصل ما از کردگارست

که ما را در درون پروردگارست

دو روزی کاندر این منزل فتادیم

حقیقت اندر این منزل فتادیم

دو روزی کاندر این منزل مقیمیم

در این پرده ابا هم ما ندیمیم

دو روزی کاندر این منزلگه یار

سزد گر هر دو باشیم آگه یار

دو روزی کاندر این منزل نهانیم

ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم

در این منزل حقیقت یار باشیم

ز وصل دوست بر خوردار باشیم

در این منزل حقیقت یار بینیم

دمادم اندر این خلوت گزینیم

در این منزل منم تو تو منی من

من و تو هردو از دیدار روشن

در این منزل وصال یار داریم

دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم

در این منزل وصال جان جانهاست

حقیقت بر من و تو هر دو پیداست

در این منزل در آخر چون فنائیم

حقیقت هر دو در بود خدائیم

دو همرازیم از آن حضرت رسیده

جمال دوست هرگه او شنیده

دو همرازیم از آن حضرت در اینجا

رسیده باز دیده جال مولای

دو همرازیم ما در قرب اعزاز

وصال دوست را درهمدگر باز

بدیده زان نمود خویش هر دو

یکی هستیم اینجا هم من و تو

کسی اینجا از آن حضرت ندیدست

همه جانها در اینجا ناپدیدست

من و تو در یکی این دم وصالیم

ز ماضی درگذشته عین حالیم

من و تو هردو از نور تجلّی

حقیقت مستقیم و عین دینی

در این دنیا که مائیم این زمان دوست

یقین دانیم کاینجاگه همه اوست

من و تو این زمان در حضرت یار

رسیدستیم اندر قربت یار

کنون اصل دگر ماندست ای دل

که تا مقصود کل آید بحاصل

کنون اصل دگر اینجاست ما را

کز آن اصلست این درخواست ما را

من و تو هر دو در اصلیم تحقیق

بیا تا هر دو زان یابیم توفیق

چو چیزی نیست جز این اصل اینجا

بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا

منوّر خود کنیم از بود احمد(ص)

که تا گردیم منصور و مؤیّد

اگرچه من که جانم در بَرِ تو

حقیقت هستیم ای دل رهبر تو

یکی را دیدم اینجا هست روشن

نمایم مر ترا دل بشنو از من

ز سر تا پای اکنون گوش کن زود

مر این حلقه تو اندر گوش کن زود

وصالی دارم و دل از همه بِهْ

بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ

وصال مصطفی اینجاست ای دل

ترا و من همه پیداست ای دل

وصال مصطفی ماراست دیدار

شدیم آخر حقیقت ناپدیدار

وصال مصطفی ماراست دریاب

بیا تا نگذریمش ما از این باب

وصال مصطفی دیدار دیدست

ز وصلش مر مرا دیدار دیداست

حقیقت من که جانم بشنو ای دل

وصال او از آنم گشته حاصل

حقیقت من که جان اوّلینم

حقیقت دیده و سر پیش بینم

بگشتم در همه کون و مکان باز

نظر کردم عیان انجام و آغاز

همه کون و مکان گردیدهام من

که صاحب درد و صاحب دیدهام من

همه کون و مکانم زیر پایست

مرا در لامکان پیوسته جایست

مکان و لامکانم هست روشن

که باشم دائما در هفت گلشن

مکان و لامکانم آشکاراست

بهرجائی مرا دیدار یار است

بهرجائی که بینی من بُوَم آن

حقیقت کرد ما را ماه تابان

همه جائی است عکس پرتوِ من

که هر خانه ز من گشتست روشن

همه جائی منم اینجا نهانی

یقین یکیام اندر کامرانی

حقیقت جسم بسیارست و هر یک

در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک

یکیام جمله اندر بود من هست

درون نقشها باشم ز پیوست

از آن حضرت چو در آدم رسیدم

دم خود در دم آدم دمیدم

از آن حضرت شدمدرجسم آدم

که آن دم دارم اینجاگه در این دم

دمِ آدم ز من روشن نمودست

از آنش جان من از من نمودست

دم آدم ز من تحقیق جان یافت

حقیقت از من اینجاگه نشان یافت

نبد پندار آدم تا من از وی

شدم اجسامش اندر هر رگ و پی

چواندر آدم ای دل راه دیدم

ترا اینجایگه ناگاه دیدم

تو ره دیدی نشانش کرده بودی

حقیقت منزل و در پرده بودی

در این منزل رسیده بودی اینجا

درون پرده بودی باز تنها

نه جانت بود نی اسم حقیقت

درون پرده دیدی در طبیعت

ترا این چار طبع اینجا بناچار

در اینجا کرده بودندت گرفتار

گرفتار بلا بودی یقین تو

نبودی اندر اینجا پیش بین تو

نمیدانستی اینجاگه چپ از راست

بدین تاریکنا بودی تو در خواست

نه ره میبینی اندر چه فتاده

در این دامِ بلا ناگه فتاده

چو من در تو رسیدم نزد آدم

ترا دیدم در آنجاگاه محرم

تراکردم نظر ای دل در اینجا

فروماندم از این مشکل در اینجا

حقیقت جسم آدم بود از گِل

فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ

فتاه دیدم آدم زار و مسکین

میان مکّه و طایف دگر بین

من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه

چو آدم یافتم اینجا بناگاه

همی فرمان از آن حضرت درآمد

مرا از لامکان این مژده آمد

که هان ای روح گردنده در افلاک

کنون شو این زمان در صورت پاک

کنون شو این زمان در سوی صورت

کز این صورت بیابی تو حضورت

کنون شو این زمان نزدیک ای دل

که مقصود تو شد اینجای حاصل

کنون شو این زمان تا جان نمائی

درون پرده تو پنهان نمائی

مقام تست این صورت درون شو

حقیقت روح امشب راز بین شو

مقام تست این خاک اندر اینجا

درون رو زود و روح پاک بنما

مقام تست اینجاگه جمالت

که اینجاگاه خواهد بُد وصالت

مقام تست اینجا کن قراری

یقین درجزو خود میکن نظاری

مقام تست اینجا باش شادان

در اینجا یاب هم پیدا و پنهان

مقام تست این صورت حقیقت

نظر کن هم نما این دید دیدت

مقام تست این صورت ز اسرار

در اینجاگه شوی از دل خبردار

مقام تست جان اندر مقامی

درون رو زانکه اینجاگه تمامی

در این صورت فرو شو تا تو باشی

پس آنگاهی بما یکتا بباشی

در این صورت ابا تو راز گویم

حقیقت سرّ خود را بازگویم

در این صورت ترا اعزاز بخشم

ز بود خویش عزّ و ناز بخشم

در این صورت ترا اینجاست کاری

در این صورت مرایابی تو باری

در این صورت کنم روشن ترا راز

ببینی تو بما انجام و آغاز

در این آیینهٔ ما کن نظر تو

که خواهی یافتم از ما خبر تو

ز من بشنو که من آمرزگارم

ترا اینجایگه پروردگارم

منم پروردگار تو که روحی

دهم اینجا ترا فتح و فتوحی

کنون در صورت آدم لقا شو

در این صورت کنون دیدار ما شو

کنون در صورت آدم یکی باش

دوئی منگر در این جاگه یکی باش

شکست بردار وین پرده میندیش

نظر میکن در اینجاگاه از خویش

منم در تو توئی از من حقیقت

شده در جسم او روشن حقیقت

یقینت اندر اینجا هست نوری

کز آن نورت رسد هر دم حضوری

حقیقت نور ما بشناس ای جان

درون دل ببین آن نور تابان

بدان آن نور و در وی پیش بین شو

درون پرده در عین یقین شو

درون پرده بنگر راز ما را

همی دون در یقین آغاز ما را

من ای دل دادم آدم را حقیقت

شدم در جسم او سوی طبیعت

یکی نوری در آن موجود دیدم

که آن نور از حقیقت بود دیدم

یکی نوری بُد از اسرار اعیان

که میتابید از پیدا و پنهان

حقیقت بود نوری از سوی ذات

فروزان گشته اندر جمله ذرّات

حقیقت نور سرّ لامکان بود

که در آدم رهش از من نهان بود

حقیقت نور ذات ای دل بدیدم

درون آدم اینجا آرمیدم

تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان

ترا دیدم درون پرده مرجان

بهم پیوسته گشتیم از نمودار

ترا دیدم شدی از خواب بیدار

شدی بیداردل ازخواب غفلت

که بردی از نفس غرقاب غفلت

شدی بیدار از من در سوی نور

بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود

مرادیدی و میبشناختی راز

ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز

منم اعیان ذات و راز دیدم

ترا بشناختم چون باز دیدم

تو بودی آینه من نور در تو

حقیقت در یکی نه نور در تو

تو چون بیدار گشتی ازعیانی

منت بودم همه راز نهانی

منت اینجایگه آگاه کردم

حقیقت این دمت کل شاه کردم

مرا بسیار سردادست دادار

دلا بشنو که تا گردی خبردار

چو از حضرت در اینجا دیدهام تو

ز ذرّات جهان بگزیدهام تو

ترا بگزیدهام در کلّ دنیا

ترا دیدم عیان سر هویدا

نظر دارد بمن جانان که جانم

کنون اندر تو من عین العیانم

نظر در هر دو دارد تا بدانی

حقیقت آن نظر از لامکانی

بود ما را دلا بشنو تو قصّه

برون آر این زمان از خویش غصّه

برون کن غصّه از خود تا بیابی

بهرجانب چرا چندین شتابی

توئی دل من ترا دارم در اینجا

حقیقت بین که دلدارم در اینجا

توئی و من کنون هستمت دلدار

ز من این دم ز جانان شو خبردار

چو من گفتم در این اسرار رازت

بهر نوعی بخواهم گفت بازت

یکی اصلم از آن حضرت در اینجا

بگویم با تو زان قربت دراینجا

تو سالک هم منم اینجای سالک

حقیقت زندهام اندر ممالک

تو سالک من ترا سالک شدم بیش

کنون واصل شدم ازتو شدم پیش

تو این دم سالکی در پرده مانده

ابا صورت کنون افسرده مانده

تو این دم سالکی و راز دیده

جمال من در اینجا باز دیده

تو این دم سالکی در راه جانان

نهٔ کلّی همی آگاه جانان

تو این دم سالکی در پردهٔ راز

ندیدستی حقیقت سرّ کل باز

تو این دم سالکی تادر یقینت

ببینی باز سرّ اوّلینت

تو این دم سالکی واصل شوی کل

مراد جاودان حاصل کنی کل

توئی سالک کنون با من سفر کن

ز بود من کنون در من سفر کن

توئی سالک بمن بین سرّبیچون

که بنمایم ترا کل بیچه و چون

توئی سالک بگویم با تو آخر

حقیقت ذات رحمانست ظاهر

توئی سالک منت در بود آدم

حقیقت در بر مقصود آدم

توئی سالک حقیقت اصل یابی

ز من در عاقبت تو وصل یابی

وصال یار اینجاگه نه بازیست

که هر لحظه هزاران عشقبازیست

وصال یار پیداست و ره نیست

حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست

بدو یکیست وصل جاودانی

کسی کو یافت اصل زندگانی

کسی کاندر وصال امّید دارد

حقیقت او دلی جاوید دارد

چو خورشیدش همی روشن بود دل

شود مقصود او در عشق حاصل

حقیقت اندر اینجا آخر کار

وصال دوست میآید پدیدار

وصال دوست از جان میتوان یافت

ز جان اینجای جانان میتوان یافت

اگر جانان طلبکاری ز جان یافت

ز جان پرسید آنگه جان جان یافت

ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو

بدین گفتار پر معنی تو بگرو

ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا

که جان کردست جانان حاصل اینجا

ز جان پرس از حقیقت تا بگوید

دوای دل حقیقت جان بجوید

ز جان بشنو که تا آخر ز جان است

مرا مقصود جان عین العیان است

ز جان بشنو که جان آمد خبردار

دلا میگویمت از جان خبردار

حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست

بشیب افتاده از زیر فرازاست

حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است

یقین در وی همی بسیار چیز است

کنون از جان و دل گفتار باقیست

که خواهم گفت از آن اسرار باقیست

کنون از جان و دل خواهی شنودن

تو آخر جان و دل مر ذات بودن

سخن از جان و دل میگویمت باز

که جان ودل یقین شد صاحب راز

سخن از جان ودل چون می برآید

حقیقت مر دل وجانها رباید

سخن از جان ودل عطار بشنفت

در اینجا عاقبت با سالکان گفت

سخن از جان و دل گوید حقیقت

از آن شد جان و دل بیشک طبیعت

سخن از جان و دل گویم دمادم

که این دم یافتیمت بود آدم

سخن از جان ودل بیرون نهادم

حقیقت در بر بیچون نهادم

سخن از جان ودل میگویمت باز

که از جان دل آمد سرّ این راز

سخن چون جان کند تقریر با دل

مراد اندر حقیقت جمله حاصل

سخن چون جان بگوید با دل اینجا

شود مقصود کلّی حاصل اینجا

سخن جان گفت و چندی دل شنیدست

ولیکن دل حقیقت آن ندیدست

سخن جان گفت هم چندی بگوید

دوای دل همین جاگه بگوید

سخن جان گوید و دل بشنود باز

در این گفتار بیچون بگرود باز

سخن جان گوید از دیدار گوید

حقیقت بادل بیدار گوید

دل بیدار دارد گوش با جان

حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان

دل بیدار هرگز مینمیرد

که ازجان این بیانها یاد گیرد

دل بیدار کی غافل شود زین

که امّیدش یقین حاصل شود زین

دل بیدار جان با دیده یار است

مر او را اندر اینجا دید یار است

دل بیدار اینجا راز جانش

همی گوید حقیقت در نهانش

دل بیدار جان میگویدش باز

درون پرده زان میگویدش راز

دل بیدار از جان میستاند

همی منشور عشقش باز خواند

ابا ذرّات تا ایشان بدانند

حقیقت سرّ عشق از جان بدانند

حقیقت جان خبردارست از دل

دل از جان میکند مقصود حاصل

حقیقت جان خبردارست از آن راز

از آن بادل دهد اینجا خبرباز

کجا گشتست اندر گرد آفاق

حقیقت جانست اندر جملگی طاق

همه جانست و دل گر باز بینی

یکی اصلست اگراین راز بینی

همه جان و دلست اندر حقیقت

یکی پرده است بسته این طبیعت

همه جان و دل است ار می بدانی

نمیداند کس این راز نهانی

همه جانست و دل اندر بدیدار

در آخر جان شده ازدل خبردار

همه جانست و جانان سرّ جانست

حقیقت دوست اندر جان عیانست

همه جانست و جانان واقف جان

حقیقت اوست اینجا واصف جان

همه جانست و جانان راز گوید

ابا جان دل ز جان می راز جوید

همه جانست و جانان آفتابست

حقیقت جان برش چون ماهتابست

همه جانست و جانان رخ نموده

حقیقت نور جان هر دم فزوده

همه جانست وجانان آشکارست

حقیقت جان یقین دیدار یارست

همه جانست و جانان در بر جانست

در اینجاگاه او مر رهبر جانست

ز جانان گشت مشتق جان طبیعت

وطن گاه عیانش شد حقیقت

ز جانان گر خبرداری توجان بین

درون جان تو جانان را عیان بین

سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل

که تا می باز دانی راز مشکل

سخن ازجان شنو کو باز گوید

ترا اسرار کلّی راز جوید

ز جان هر کو خبردار است اینجا

چو دل در راز بیدار است اینجا

بسی جان دادگان در دل رسیدند

کمال جان جانان میندیدند

طلب کردند اوّل دل در اینجا

که تا یابند راز مشکل اینجا

طلب کردند دل تا باز جویند

حقیقت از دل اینجا راز جویند

چو اندر قربت دل راه بردند

ز دل در جان رهی ناگاه بردند

ز دل در جان نظر کردند آخر

که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر

ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز

ولیکن مینداند هر کسی نیز

که ازجان وصل جانان میتوان یافت

یقین منصور از این راز نهان یافت

کسی کز جان حقیقت جست اسرار

حقیقت رخ نمودش بیشکی باز

خب راز جان بپرس و زو یقین بین

تو جان را دید راز اوّلین بین

قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات

دمیده نفخه اندر جمله ذرّات

قل الرّوحست ازدیدار بیچون

نموده روی در دل بیچه و چون

قل الرّوح است سرّ ذات دیده

حقیقت عین مر آیات دیده

قل الرّوحست عاشق داند این راز

که اودیدست این معنی سرباز

قل الرّوح ار در این جا باز بینی

حقیقت جان تو هر راز بینی

قل الرّوح از بدانی آخر کار

حجابت او براندازد بیکبار

قل الرّوح ار بدانی وصل یابی

که او اصل است هم زو وصل یابی

قل الرّوح ار بدانی زنده گردی

درون جزوو کل تابنده گردی

قل الرّوح ار بدانی دید یارست

که بنموده رخ اینجا پنج و چارست

قل الرّوح از بیابی در درونت

حقیقت او کند مر رهنمونت

قل الرّوح ار بیابی در جهان تو

یکی گرداندت اندر مکان تو

قل الرّوح ار بدانی در همه جا

کند در آخر کارت چو یکتا

قل الرّوح ار بدانی مر توانی

که میگوید ترا کلّ معانی

قل الرّوحست اینجا در دمیده

در این دم در دم واصل رسیده

قل الرّوح است در دل آشکاره

حقیقت خود بخود در حق نظاره

کسی کین سر بداند جان شود او

اگر راز نهان مینشنود او

حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات

مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات

حقیقت پردهٔ او جسم آمد

خدا بود و در اینجا اسم آمد

در این بیت ار توانی راه بردن

رهی زینجا بسوی شاه بردن

ولیکن ظاهرست احکام صورت

ز دل وز جان بباید گفت نورت

کز اینجا میبتابد روشنائی

رسیم آنگاه در عین خدائی

سخن بسیار گفتیم از حقیقت

ولیکن راز بیچون در شریعت

توان دانست تا یکی شود دید

حقیقت جسم و جان در سرّ توحید

سخن قانون عقل آمد در این راه

چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه

نمود جملگی در جسم آمد

همه بیدار دید اسم آمد

یکایک را همی تقریر کردن

ز شرع و دید جان تفسیر کردن

سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم

حقیقت بیشکی با یار گفتیم

سخن چون جملگی از دید یار است

ولیکن از معانی بیشمار است

بصبر اینجا شود مقصود حاصل

حقیقت دل شود از روح واصل

دگر جسم از دلش امّید یابد

که تا جان دید دید دید یابد

دل و جان آشنای کردگارست

بنزد عاشقان دیدار یارست

کنون تن دل کن و دل کن یقین جان

کز این معنی بیابی سرّ جانان

دلت آیینهٔ سرّ جلالست

ولیکن جان یقین عین وصالست

دلت آیینه شد تا جان نماید

ز جان آنکه رخ جانان نماید

دلت آیینه شد از دید صورت

میاور سوی او دیگر کدورت

دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است

کز این آیینهات امروز پیداست

دلت را داد زنده همچو عیسی

که تا گردد حقیقت آن مصفّا

ترا عیسی درون دل نشسته

بتقوی از طبیعت باز رسته

ترا عیسیّ جان در آسمانست

بچارم در چنین شرح و بیانست

ترا عیسی جان باید نظر داشت

که او اینجا و آنجا را خبر داشت

دمادم گوش کن در عیسی جان

که خواهد کردن او را ذات و برهان

ز عیسی بشنوی اسرار آن دید

که در جام حقیقت جان جان دید

چهارم آسمان دل مصفّاست

حقیقت منزل و مأوای عیسی است

در اینجا عینِ جانِ بازماندست

که اندر شوق صاحب راز ماندست

از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو

حققت زنده ور نه مردهٔ تو

اگر در محنت عیسی رسیدی

حقیقت ذات در چارم بدیدی

از آن عیسی بچارم باز ماندست

که اندر شوق صاحب راز ماندست

یقین در چار طبع خود تو بنگر

که چارم آسمانست ودو منگر

در این چارم سما در سوزن جسم

بمانده لاجرم در صورت اسم

ولی چون رازدار آمد چه باکست

که عیّسی مصفّا ذات پاکست

نه او از باب پیدا شد حقیقت

که مریم بکر بود و بی طبیعت

در این معنی بسی شرح است بسیار

ولیکن میرود کآرد پدیدار

سخن تا آخری آید سرانجام

بیابد در یقین آغاز و انجام

خبرداری که عیسی جمله دیدست

ابا تو گفته و سر ناپدیدست

حقیقت عزلتی جسته ز دنیا

چو روح القدس او رسته ز دنیا

از آن دنیا رها کردست از دید

که اینجا یافتست او سرّ توحید

از آن دنیا رها کردست آن ماه

که مکشوفست او را حضرت شاه

از آن دنیا رها کرده ز عزلت

که اینجا دید بیشک سرّ قربت

در آن منزل که او آگاه او شد

حقیقت جمله او رادید و او بُد

در آن منزل چو روح اللّه بنشست

حقیقت روح شد اللّه پیوست

در آن منزل وصالش روی بنمود

تو پنداری حجابش سوزنی بود

درآن منزل که عیسی دارد اکنون

بَرِ آن برگ کاهی هست گردون

در آن منزل وصال عاشقانست

کسی کین یافت اینجا عاشق آنست

در آن منزل اگر ره بردهٔ باز

برو زینجا و این پرده برانداز

در آن منزل وصال اندر وصالست

حقیقت کل تجلّی جلالست

در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت

چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت

نظر کن باز تا منزل ببینی

ز جان بنگر یقین تا دل ببینی

نظر کن باز اندر منزل جان

که دل خوانند او را جمله مردان

نظر کن دل که دل مأوای عیسی است

حقیقت عیسی جانت در آنجاست

نظر کن در دل و عیسی تو بنگر

ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر

نظر کن در دل عیسی یقین بین

مر او را اندر اینجا پیش بین بین

نظر کن در دل و عیسی تو بشناس

که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس

بمنزلگاه دل دارد وطن او

حقیقت دید جان خویشتن او

چنان واصل بود در منزل دل

که یکسانست او را راه و منزل

در اینجا راز اشیا بازدیدست

حقیقت ذات یکتا بازدیدست

در اینجا ذات کل او را عیانست

ز چارم مر ورا سرّ نهانست

حقیقت سالک اینجاگه بیندیش

که عیسی داری اینجاگاه در پیش

ترا عیسی حقیقت بیش باشد

که در هر کار پیش اندیش باشد

ز عیسی غافلی ای بیوفا تو

از آن اینجا نداری این صفا تو

ز عیسی غافلی تو در شب و روز

از آن از وی نمیگردی تو پیروز

بچشم اول جمال او نظر کن

همه ذرّات از عیسی خبر کن

ز عیسی غافلی او را ندیده

کنون بگشای اینجا گاه دیده

بچشم دل توانی دید عیسی

که تا یابی تو دیدِ دید عیسی

همه ذرّات با عیسی اَبَرراز

ولی عیسی در اینجاگاه میتاز

نمییابند از آن غافل بماندند

چنین اینجای بیحاصل بماندند

دل اینجا این زمان اسرار عیسی

حقیقت مر ورا گشته است پیدا

وصال جان بخواهد یافت تحقیق

که تا جانست جان را هست توفیق

چو عیسی در درون پرده باشد

چرا ذرّات او گم کرده باشد

چو عیسی همچو خورشید است تابان

درونِ پردهٔ چارم شده جان

حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت

دل آن اسرار دیگر باز بشنفت

رها کردیم اوّل قصهٔ جان

که بادل رازها میگفت پنهان

کنون بر سوی آن سرباز کردیم

در آن اسرار صاحب راز کردیم

حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود

که میگفت او ابا دل باز بشنود

توئی جان و توئی دل تا بدانی

اباتست این همه راز نهانی

حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو

از این معنی دلت بیهوش کن تو

از آن دم گفت جان بادل یقین باز

حقیقت سرّ خود را در یقین باز

که من چون سوی آدم آمدم باز

حقیقت دیدم او را صاحبِ راز

تو بودی در درون من از برونت

نظر کردم شدم سوی درونت

چودیدم دل یکی نوری ترا من

که دیدم نور را سوی لقا من

حقیقت نور پاک مصطفی بود

که نورش بیشکی نور خدا بود

نظر کردم و درآن نور حقیقت

که میتابید در تو در طبیعت

منور بودپرده از جمالت

سوی پرده فکنده اتّصالت

منوّر گشته دیدم چشمت ای دل

ترا آن نور اینجاهست حاصل

نظر کن نور احمد در درونت

دلا تا هست اینجا رهنمونت

بدان نور محمد(ص) راز دریاب

همی انجام با آغاز دریاب

چونور مصطفایت رهنمونست

ترا این دم کنون عزت فزونست

از آن حضرت بپرسیدم چنین باز

که نور کیست با این عزّ و اعزاز

نمیدانستم اوّل نور جانان

که تا آمد مرا منشور جانان

حقیقت جان تو هم این نور داری

از او این عزّ و این منشور داری

تو داری نور اندر دل یقین است

که نور رحمةٌ للعالمین است

از آن حضرت بپرسیدم چنین باز

که نور چیست با این عزت و ناز

ندا آمد که نور احمدِ ماست

که اندر دل ترا این لحظه پیداست

تو داری نور احمد جان و دل هم

نظر کن اندر این نورت دمادم

که نور ماست لیکن اسم دریافت

حقیقت هم دل و هم جسم دریافت

حقیقت دل ابا تن گفت این راز

ترا این یافت از دل عاقبت باز

حقیقت نور احمد در دل و جانست

درون جمله چون خورشید رخشانست

دلا اکنون از این پندار گشتی

ز نور دوست برخوردار گشتی

ظهورت تا بطون این نور دارد

حقیقت در ره این منشور دارد

همه ذرّات اکنون راز دیدند

که مر نور محمّد باز دیدند

که ای ذرات ای دل گوش کردند

چو تو این دم از این می نوش کردند

حقیقت جملگی دریافته این

گمانشان شد یقین اینجایگه زین

دل وجان مر دو نور مصطفایست

از آن این پرتو عزّ و بقایست

ولکین ای دل اکنون راز دیدی

یقین نور محمّد باز دیدی

کنون گر واصل این نور گشتی

حقیقت همدم منصور گشتی

نظر یک دم مگردان هان از این نور

که واصل شد یقین زین نور منصور

همه ذرات عالم نوراو شد

از آن هر مدبر شرعش نکو شد

حقیقت هر که اندر شرع آمد

ز نورش در یقین بی فرع آمد

حقیقت هر که شرع او بیابد

همه اسرارها نیکو بیابد

حقیقت شرع او شد راحت جان

از آن دل یافت اینجا ذوق جانان

جوابی داد جان بادل چنین گفت

حقیقت او ابا جان در یقین گفت

که ای جان خوب گفتی این بیان باز

بدانستم ز تو من این یقین باز

من و تو این زمان هر دو یکیایم

یقین دیدار جانان بیشکیایم

من و تو این زمانیم از نمودار

حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار

من و تو این زمان دیدار یاریم

در این خلوت حقیقت پایداریم

من و تو این زمان هستیم تا یار

حقیقت نقطهایم و عین پرگار

تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی

جمال خویشتن در من بدیدی

مرا دیدی و در من بی نشانی

تو درمن این زمان راز نهانی

توئی جان من این دم سوی جانان

که اندر خلوتی در کوی جانان

توئی این دم از آندم آمده باز

حقیقت مر مرائی صاحب راز

توئی این دم مرا بیچون نموده

کمال من در اینجاگه فزوده

توئی ایندم از آندم کل خبردار

مرا کردی یقین از خواب بیدار

مرا بیدار کردی این زمان تو

نمودی رازم اینجاگاه جان تو

مرا بیدار کردستی ز دیدت

منم این لحظه کل اعیان دیدت

مرا بیدار کردستی تو از خواب

وگر بودم من اندر بحر غرقاب

مرا بیدار کردستی ز صورت

که تا دریافتم عین حضورت

مرا بیدار کردستی کنون تو

ندارم هیچکس جز رهنمون تو

مرا بیدار کردستی تو از دوست

وگرنه مبتلا بودم در این پوست

مرا بیدار کردستی تو از دید

وگرنه بودم اندر عین تقلید

مرا بیدار کردی آخر کار

وگرنه بودم اینجاگه گرفتار

مرا بیدار کردی از دم خویش

مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش

در اینجاگه یقین افتاده بودم

یقین دیوانه ودل ساده بودم

در اینجا من بدست چار انباز

بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز

در اینجاگه بُدم من چون بزندان

توام زینجا رهائی ده هم از جان

چو مرغی اندر این دام بلا من

بدم اینجا گرفتار قضا من

در اینجاگه شب و روز از غم دوست

بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست

در اینجاگه یقین من دور بودم

ز نور عشق من مهجور بودم

چو مرغی در قفس محبوس مانده

درون پردهام مدروس مانده

چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین

نبودم اندر اینجا هیچ ره بین

چنان در غم بُدم در سال و در ماه

نمیبردم یقین در وصل تو راه

چنان در غم بُدم مسیکن و حیران

نمیدانستم این ره سویت ای جان

چنان در غم بدم در دست این چار

فرومانده اسیر اینجا بناچار

چنان در غم بدم از دست ایشان

که دائم بود اندر غم پریشان

چنان محبوس بودم جان در این تن

ولیکن هم یقین میدیدهام من

حقیقت نور احمد در درونم

که او بُد اندر اینجا رهنمونم

وگر نور تو میدیدم بتحقیق

که آخر یافتم هم از تو توفیق

ولیکن قصّه میگویم برت باز

که هستی بیشکی تو صاحبِ راز

من بیچاره در زندان صورت

دمادم میرسید از تو حضورت

چرا لیکن نمیگفتی مرا باز

حقیقت تا شوم من صاحب راز

طلب میکردمت اینجا یقین من

گهی در عشق و گه در کفر و دین من

تو میدانی که بر من می چه رفتست

که تاگوشت کنون رزت نهفتست

تو میدانی که هستی صاحبِ راز

که دیدستم رخت اینجایگه باز

تو میدانی مرا درد نهانی

نمیداند کسی باری تو دانی

تو میدانی که من دیدم بلایت

که تادیدم در آخر من لقایت

تو میدانی مرا تامن که چونم

فتاده اندر این دریای خونم

از آن حضرت خبردارم کنون من

بدین منزل رسیدم باز چون من

خبردارم کنون زان حضرت پاک

که اینجا آمدم اندر سوی خاک

از آن حضرت مرا چون ذات بیچون

حقیقت ره نمود از هفت گردون

ره سیر فنا کردم از اینجا

رسیدم بار دیگر من در اینجا

ره سیر فنا کردم از آن دید

جدا ماندم نهان از عین توحید

ره سیر فنا کردم ز دیدار

فتادم ناگهان اندر ره یار

ره سیر فنا کردم در این دور

فتادم ناگهان اندر ره دور

ره سیر فنا کردم زحضرت

جداگشتم یقین از سیر قربت

ره سیر فنا کردم از آن ذات

رسیدم من در اینجا سوی ذرّات

ره سیر فنا کردم حقیقت

رسیدم ناگهان سوی طبیعت

جدا ماندم یقین از حضرت پاک

رسیدم در یقین تا منزل خاک

سوی خاک آمدم این لحظه دانم

که پیدا میشود راز نهانم

سوی خاک آمدم از سوی افلاک

بدیدم صورتی در حقهٔ خاک

سوی خاک آمدم تا راز بینم

وطن گاه فنا را باز بینم

سوی خاک آمدم من نور مطلق

روان گشته من از حضرتِ حق

سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق

که تا یارم چه خواهد داد توفیق

نظر کردم من اندر منزل خاک

در اینجا باز دیدم حضرت پاک

از آن منزل بدین منزل رسیدم

در اینجا گرد جانان ناپدیدم

نبود بود گشتم من در اسرار

نهان بودم ولی در عین اظهار

حقیقت محو بودم اندر اینجا

فنا گشته از آن نور مصفّا

طلبکار عیان یار بودم

از آن حضرت ندائی میشنوم

از آن حضرت ندا آمد بگوشم

که حیران گشت اینجا عقل و هوشم

ندا آمد بر من از سوی ذات

که هان شو این زمان در سوی ذرّات

ندا آمد بر من از سوی دوست

که ای مغز این زمان شو در سوی پوست

ندا آمد که ای دل در سوی دل

درون شو تا شود راز تو حاصل

نظر کردم در آن دم راز دیدم

خود اندر سوی صورت باز دیدم

نهان دیدم خود اندر قالبی من

بنور من شده اینجای روشن

بنور خویش اینجا یافتم خویش

ولیکن چون حجابی یافتم بیش

حجابی یافتم چون پرده بر در

درون او هزاران انجم و خور

عجب جائی بدیدم خوب و دلکش

یکی در خاک و باد وآب و آتش

چنانش جذب کردم آندم اینجا

همه ذرّات دیدم پر ز غوغا

حجاب آمد برم زینجا حقیقت

گرفتار آمدم من در طبیعت

در اینجا سالها در انتظارم

ضعیف و خسته و مجروح و زارم

چنان در قید بودم مانده اینجا

غریب و بی نوا و زار و تنها

خبردارم که نور پاک دیدم

عیان خویش در خاک دیدم

عیان خویتشن دیدم در اینجا

میان دمدمه در شور و غوغا

یکی نوری درون خویش دیدم

کزان من جملگی در پیش دیدم

نظر کردم درون و هم برونم

بدیدم خویش را دیدار چونم

ندیدم هیچ جز چارم طبایع

فروماندم در این صنع و صنایع

اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش

شدم ازخاک و باد و آب وآتش

نه هم جنسم بدید و سرکشانید

بهر جائیم سرگردان دوانید

دمی در شیب و یک دم سوی بالا

شوم چون باز بینم جای بر جای

دمی در صومعه در راز باشم

دمی از عشق در پرواز باشم

دمی اندر خراباتم نشسته

دمی اندر مناجاتم شکسته

دمی گریانم از شوق وصالش

که میبینم برون نور جمالش

در این خلوتسرای و منزل خاک

فروماندستم از دیدار افلاک

مرا چون عقل اینجا یار آمد

تماشایم در این پرگار آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode