گنجور

 
عطار

المقالة الثامنة: پسر گفتش بگو تا جادوئی چیست

جواب پدر: پدر گنج سخن را کرد در باز

(۱) حکایت بچۀ ابلیس با آدم و حوا علیه السلام: حکیم ترمذی کرد این حکایت

(۲) حکایت ابلیس و زاری کردن او: براه بادیه گفت آن یگانه

(۳) حکایت یوسف علیه السلام با ابن یامین: بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست

(۴) حکایت سلطان محمود با ایاز: نشسته بود ایاز و شاه پیروز

(۵) حکایت پسر صاحب جمال و عاشق شوریده حال: یکی صاحب جمال دلستان بود

(۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات: در آن ساعت که محمود جهاندار

(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند: ببریدند دزدی را مگر دست

(۸) حکایت ماه و رشک او برخورشید: تو نشنیدی که پرسیدند از ماه

(۹) سؤال کردن مردی از مجنون: رفیقی گفت با مجنون گمراه

(۱۰) حکایت ابلیس: کسی پرسید از ابلیس کای شوم

(۱۱) حکایت سلطان محمود و آرزو خواستن بزرگان: بزرگانی که سر در چرخ سودند

(۱۲) حکایت شبلی رحمة الله علیه: چو شبلی را زیادت گشت شورش

(۱۳) حکایت موسی علیه السلام در کوه طور با ابلیس: شبی موسی مگر می‌رفت بر طور

sunny dark_mode