گنجور

 
عطار

مگر می‌رفت شیخی کاردیده

بره در دید طاقی برکشیده

همائی کرده از کج بر سر او

بگسترده ز هم بال و پر او

زبان بگشاد و گفت ای مرغ ناساز

تو بی شرمک بدینجا آمدی باز

بهر یک چند بگشائی پری تو

نشینی پس بقصر دیگری تو

نیاید از تو کس را سایه داری

که نا پایندگی سرمایه داری

اگر پایندگی بودی جهان را

هویدائی نبودی عقل و جان را

همه دنیا سرابی می‌نماید

جهانی ملک خوابی می‌نماید

خرت در گِل ازان سخت اوفتادست

که در تعبیر خر بخت اوفتادست

چو خر باشد کسی را بخت اینجا

بلاشک کار باشد سخت اینجا

اگر غربال پندار خود از آب

برآری عالمی بینی همه خواب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode