گرچه در عشق تو جان درباختیم
قیمت سودای تو نشناختیم
سالها بر مرکب فکرت مدام
در ره سودای تو میباختیم
خود تو در دل بودی و ما از غرور
یک نفس با تو نمیپرداختیم
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم
بر دوعالم سرفرازی یافتیم
تا به سودای تو سر بفراختیم
آتش عشقت درآمد گرد دل
ما چو شمع از تف آن بگداختیم
بر امید وصل تو پروانهوار
خویشتن در آتشت انداختیم
گاه چون پروانهای میسوختیم
گاه با آن سوختن میساختیم
همچو عطار از جهان بردیم دست
تا نوای درد تو بنواختیم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نه بدانستیم و نه بشناختیم
نه زمانی نیز دل پرداختیم
دوش عشق شمس دین می باختیم
سوی رفعت روح می افراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم
در نثار عشق جان افزای او
[...]
ما ازو خود را برون انداختیم
تا به باکو روز و شب میتاختیم
قدر روز وصل تو نشناختیم
لاجرم جان و جهان درباختیم
چون شکر در آب و موم از آفتاب
در فراق روی تو بگداختیم
تا تو شمشیر جفا برداشتی
[...]
باز ساز عشق را بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عاشقانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.