گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود

صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود

چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات

گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود

کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست

هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود

در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست

اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود

اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر

طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود

جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم

رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود

جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد

بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود

حق چو فرمودست والله بکل شی محیط

پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود

چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان

فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود