گنجور

 
اسدی توسی

سپهدار چون هفته‌ای سور کرد

از آن پس شد آهنگ فغفور کرد

همه راه خاقان بپرداخته

به هر جای نزل و علف ساخته

سه منزل بدش با سپه رهنمای

ورا کرد بدرود و شد بازجای

همی شد شتابان سپهدار گو

نریمان و زاول گره پیشرو

به مرز بیابانی آمد فراز

که گفتی جهانیست گسترده باز

زمینش همه داغ پای پری

زمانه گم اندر وی از رهبری

نه گردون سپرده درازای او

نه خورشید پیموده پهنای او

به هر سوش دیوی دژ آگاه بود

به هر گوشه صد غول گمراه بود

همان مار پرنده هزمان ز گرد

چو تیر آمدی در نشستی به مرد

بکشتند از آن غول بسیار و مار

به ده روز کردند از آنجا گذار

رسیدند جایی چراگاه گور

درو شیرگون چشمه آب شور

چو نخچیر از تشنگی در گداز

به نزدیک آن چشمه رفتی فراز

شدی نرم نرم آب آن چشمه زیر

پس آشفته گشتی چو غرنده شیر

بجستی و نخچیر را بی‌درنگ

همان گه بیوباشتی چون نهنگ

پس از یک زمان استخوانهاش پاک

بدی گرد آن چشمه بر تیره خاک

نه بشناخت آن آب را کس ز شیر

نه دانست کز چیست نخچیرگیر

دگر سنگ دیدند کوچک بسی

که چون زآن دو بر هم بسودی کسی

همان گاه بادی شگرف آمدی

پس از باد باران و برف آمدی

ولیکن چو زآن جا به بومی دگر

ببردی نبودی ورا آن هنر

دگر سنگ بد نیز کز بیم نم

چو ابر آمدی برزدندی به هم

سبک زآن هوا ابر بگریختی

نه زو برف و ژاله نه نم ریختی

ز مرز بیابان چو برتر کشید

سپه را سوی شهر ساجر کشید

بزد خیمه با لشکر از گرد شهر

برون شد که گیرد ز نخچیر بهر

در و دشت و که دید زاندازه بیش

رم گور و آهو و غژغا و میش

همان روز بفکند بسیار گور

به‌ خون‌ غرقه هر سو همی‌ تاخت بور

درختی بر چشمه‌ساری بدید

عنان ره انجام از آن سو کشید

چو نزدیک‌ شد‌ خاست‌ یک بانگ‌ سخت

زنی دید ناگه که جست از درخت

یکی شیرخواره گرفته به بر

همی تاخت ز آهو به تک تیزتر

بپرسید کاین زن براینگونه چیست

یکی گفت کاین هم چو ما آدمیست

درین بیشه ها گرد این دشت و کوه

بدینسان بی‌اندازه بینی گروه

چو آهو به تک همچو مردم به روی

چو دیوان به‌ ناخن چو میشان به‌ موی

ز بن هیچ با ما نگردند رام

بمیرند زود آنچه گیری به دام

از ایشان چو بیمار گردد یکی

برندش براین تیغ کوه اندکی

به شیونگری گردش اندر خروش

برآرند و زی ابر دارند گوش

گرش ابر تیره ز دیده به اشک

بشوید درستی گرد بی‌ پزشک

وگر هیچ باران نبارد ز میغ

بمیرد به زیر افکنندش ز تیغ

نریمان یکی از درختی ربود

بر پهلوان برد و او را نمود

به ره در همه بازویش خسته کرد

همی بود تا مرد و چیزی نخورد

ز نخچیر چون شد سپهدار باز

بیآمد کس شاه ساجر فراز

فرستاده با هدیه بسیار چیز

به پوزش پیامی نکو داده نیز

که دانم کز ایران به کین آمدی

به پیکار فغفور چین آمدی

من او را یکی بنده کهترم

نگهبان یک مرز ازین کشورم

سه ماهه ز ما تا بدو هست راه

نخستین ازو هر چه باید بخواه

هرآن گه کز او کام تو گشت راست

همه بندگانیم و فرمان تراست

به هر شهر ازین مرز دیگر بپوی

ز هر شاه باژی که باید بجوی

سپهبد سخنهاش بر جای دید

پسندید و آن کرد کاو رای دید

ز زاول گره هر که بودند گرد

همان گه به فرخ نریمان سپرد

به هر شهر فرمود تا با سپاه

بگردد ز شاهان بود باژخواه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode