گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سر نامه به نام ویس بت‌روی

مه سوسن‌بر و مهر سمن‌بوی

بت پیلستکین و ماه سیمین

نگار قندهار و شمسهٔ چین

درخت پر گل و باغ بهاری

بهار خرم و ماه حصاری

ستون نقره و پیرایهٔ تاج

سهی سرو بلورین گنبد عاج

نبید خوشگوار و داروی هوش

بهشت خرمی و چشمهٔ نوش

گل حوشبوی و مروارید خوشاب

پرند شاهوار و گوهر ناب

خور ایوان و مهتاب شبستان

ستاره طارم و شاخ گلستان

مرا بی تو مبادا زندگانی

ترا اورنگ بادا جاودانی

نیارم ماه رخسار تو دیدن

نیارم نوش گفتارت شنیدن

گنهگارم همی ترسم که با من

کنی کاری که باشد کام دشمن

اگرچه این گناه از بن مرا نیست

گنه بر تو نهادن هم روا نیست

ستنبه دیو هجران را تو خواندی

بدان گاهی که از پیشم براندی

به مهر اندر نمودی زود سیری

مرا دادی به خودکامی دلیری

گمان من به مهر تو نه این بود

گمانت آسمان بردم زمین بود

تو خود دانی که من در مهربانی

بنا کردم سرای جاودانی

تو ویران کردی آن خرم سرایم

که بود از خرمی شادی فزایم

گناه تست و گویم بی گناهی

خداوندی کنی تو هرچه خواهی

نهادم دل بدان سان کم تو داری

ز تو فرمان و از من بردباری

نگارا گرچه از تو دور گشتم

دلم را به نوا، زی تو بهشتم

نوای من نشسته در بر تو

چگونه سر کشم از چنبر تو

به جان تو که تا از تو جدایم

تو گویی در دهان اژدهایم

دلی دارم ز هجران تو پر درد

گوا دارم برو دو گونهٔ زرد

اگر پیش تو بگذارم گوایان

بیارم با گوایان آشنایان

دو چشم سیل بارم آشنا بس

دو مرد آشنا را دو گوا بس

به زر اندوده بینی دو گوایم

به خون آلوده بینی آشنایم

چو بنمایم ترا دیدار ایشان

بدانی راستی گفتار ایشان

ز من جز راستی هرگز نبینی

مرا در راستی عاجز نبینی

جفا کردی جفا دیدی جفا را

وفا کن تا وفا بینی وفا را

کنون کز خویشتن سوزش نمودی

جفای رفته را پوزش نمودی

ز سر گیرم وفا و مهربانی

کنم در کار مهرت زندگانی

ترا دانم ندانم دیگران را

ترا خواهم نخواهم این و آن را

فروشویم ز دل زنگ جفایت

به دو دیده بخرّم خاک پایت

نکاهم مهر تو گر تو بکاهی

ترا بخشم دل و جان گر بخواهی

چرا جویم ز روی تو جدایی

چرا بُرم ز خورشید آشنایی

چرا از مهر زلفینت بتابم

ز مشک تبتی خوشتر چه یابم

بهشت و حور خواهد دل ز یزدان

مرا ماها تو هم اینی و هم آن

چه باشد گر برم در عشق تو رنج

نشاید یافت بی رنج از جهان گنج

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

تو با من باش همچون رنگ با زر

که من با تو بوَم چون نور با خور

تو با من باش همچون رنگ با مل

که من با تو بوم چون بوی با گل

ترا بی من نباشد شادمانی

مرا بی تو نباشد کامرانی

مرا خنجر چو ابر زهر بارست

ترا غمزه چو تیر دل گذارست

چو باشد تیر تو با خنجر من

کجا زنده بماند هیچ دشمن

همی تا در جهان دریا و رودست

ترا از من به هر نیکی درودست

نبشتم پاسخ تو بر سر راه

سخنها کردم اندر نامه کوتاه

کجا من در پس نامه دوانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده درین راه

که تیر اندر هوا و سنگ در چاه

چو انجامیده شد گفتار رامین

چو باد از پیش او برگشت آذین

جهان افروز رامین از پس اوی

چو چوگان‌دار تازان از پس گوی

گرفته هردو هنجار خراسان

بریشان گشته رنج راه آسان

چنان دو تیر پران یر نشانه

میان هر دوان روزی میانه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode