گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

پس آنگه نامداران را بخواندند

دگر ره در و گوهر برفشاندند

جهان افروز رامین کرد پیمان

به سوگندی که بود آئین ایشان

که تا جانم بماند در تن من

گل خورشید رخ باشد زن من

نجویم نیز ویس بدگمان را

نه جز وی نیکوان این جهان را

مرا تا من زیم گل یار باشد

دلم از دیگران بیزار باشد

گل گلبوی باشد دل گشایم

زمین کشور بود گوراب جایم

مرا تا گل بود سوسن نبویم

همین تا مه بود اختر نجویم

پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد

همه کس را ازین کار آگهی داد

ز گرگان و ری و قم و صفاهان

ز خوزستان و کوهستان و ارّان

ز هر شهری بیامد شهریاری

ز هر مرزی بیامد مرز داری

شبستان پر شد از انبوه ماهان

هم ایوان پر شد از انبوه شاهان

سراسر دل به رامش برگشادند

به شادی ماه را بر شاه دادند

چهل فرسنگ آذینها ببستند

همه جایی به می خوردن نشستند

ز بس بر دستها پُر مر پیاله

تو گفتی بود یکسر دشت لاله

چو روز آمد به هر دشتی و رودی

به گوش آمد ز هر گونه سرودی

چو شب بودی به هر دشتی و راغی

به هر دستی ز جام می چراغی

عقیقین بود سنگ کوهساران

چو نوشین بود آب جویباران

ز بس بر راغ دیدند لهد بازی

بیامختند گوران لعب سازی

ز بس بر کوه دیدند شاد خواری

بدانستند مرغان مِیْ گساری

ز بس بر روی صحرا مشک و دیبا

همه خرخیز و ششتر گشت صحرا

ز بس در مرغها دستان نوایی

همه مرغان شده چنگی و نایی

ز بس مِیْ ریختن در کوهساران

ز مِیْ سیل آمد اندر جویباران

بخار بوی خوش چون ابر بسته

به مِیْ گرد از همه گیتی بشسته

که و مه پاک مرد و زن یکی ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

گهی ژوپین زدند و گاه تنبور

گهی مستان بُدند و گاه مخمور

گهی ساغر زدند و گاه چوگان

گهی دستان زدند و گاه پیکان

گهی آهو رمانیدند از کوه

گهی از دل زداییدند اندوه

گهی غرم و گوزن و رنگ کهسار

ز بالا سوی هامون رفت ناچار

گهی آهو و گور از روی صحرا

ز دست یوز و سگ رفته به بالا

جهان بی‌غم نباشد گاه و بیگاه

در آن کشور نبود اندوه یک ماه

جهانی عاشق و معشوق با هم

نشسته روز و شب بی رنج و بی غم

گشاده دل به بخشش مهتران را

روایی خاسته رامشگر‌ان را

سرایان هر یکی بر نام رامین

سرودی نغز و دستانی به‌آیین

همی‌گفتند راما شاد و خرم

بزی تو جاودان دور از همه غم

به هر کامی که داری‌، کامگاری

به هر نامی که جویی‌، نامداری

به پیروزی فزوده گشت کامت

به بهروزی ستوده گشت نامت

به نخچیر آمدی با بس شگفتی

چو گل بایسته نخچیری گرفتی

به نیکی آفتاب آمد شکارت

گل خوبی شکفت اندر کنارت

کنون همواره گل در پیش داری

همیشه گل‌پرستی کیش داری

بهشتی گل نباشد چون گل تو

که گلزار آمد این گل را دل تو

گلی کش بوستان، ماه دو هفته‌ست

کدامین گل چو او بر مه شکفته‌ست‌؟

به دی ماهان تو گل بر بار داری

نکوتر آنکه گل بی خار داری

گلش با گلستان سرو روان است

کجا دانی که چونین گلستان است‌؟

گلستانی که با تو گاه و بیگاه

گهی در باغ باشد گاه بر گاه

به شادی باش با وی کاین گلستان

نه تابستان بریزد نه زمستان

گلی که‌ش خار زلف مشک‌سای است

عجبتر آنکه مشکش دلربای است

گلی کاو را دو کژدم باغبان است

گلی کاو را دو نرگس پاسبان است

گلی کز رنگ او آید جوانی

چنان کز بویش آید زندگانی

گلی کاو را به دل باید که جویی

گلی کاو را به جان باید که بویی

گلی با بوی مشک و رنگ باده

فرتته کِشته رضوان آب داده

گلی کاو خاص گشت و هر گلی عام

نهاده فتنه گردش عنبرین دام

گلی عنبر فروشان بر کنارش

گلی شکر فروشان بر گذارش

بماناد این گل اندر دست رامین

و با او جام مِیْ بر دست رامین

چنین بادا به پیروزی چنین باد

جهان یکسر به کام آن و این باد

چو ماهی خرمی کردند هموار

به چوگان و شراب و رود و اِشکار

به پایان شد عروسی نوبهاران

برفتند آن ستوده نامداران

گل و رامین آسایش گرفتند

به شادی بر دز گوراب رفتند

دگر باره فراز آمد بت آرای

نگارید آن سمن بر را سراپای

از آرایش چنان شد ماه گوراب

که از دیدار او دیده گرفت آب

رخش گفتی نگار اندر نگارست

بناگوشش بهار اندر بهار‌ست

اگرچه بود مویش زنگیانه

چنان چون بود چشمش آهوانه

مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد

چو سرمه در دو چشم آهوان کرد

دو زلف و ابروانش را بپیراست

بناگوش و رخانش را بیاراست

گل گل‌بو‌ی شد چون گل شکفته

چو سروی در زر و گوهر گرفته

چکان از هر دو رخ آب جوانی

روان از دو لب آب زندگانی

نگارین روی او چون قبلهٔ چین

نگارین دست مثل زلف پُر چین

چو رامین روی یار دلستان دید

رُخش را چون شکفته گلستان دید

چو ابری دید زلف مشکبارش

به ابر اندر ستاره گوشوار‌ش

دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم

رخانش چون ز لاله توده بر هم

به گردن برش مروارید چندان

چو بر سوسن چکیده قطر باران

لبش خندان چو یاقوت سخنگوی

دهانش تنگ و چون گلاب خوشبو‌ی

اگر پیدا بدی در روز اختر

چنان بودی که بر گردنش گوهر

بدو گفت ای به خوبی ماه گوراب

ببرده ماه رویت ماه را آب

مرا امروز تو درمان جانی

که ویس دلستان را نیک مانی

تو چون ویسی لب از نوش و بر از سیم

تو گویی کرده شد سیبی به دو نیم

گل آشفته شد از گفتار رامین

بدو گفت ای بد‌اندیش و بد‌آیین

چنین باشد سخن آزادگان را‌؟

و یا قول زبان شهزادگان را‌؟

مبادا در جهان چون ویس دیگر

بد آغاز و بد انجام و بد اختر

مبادا در جهان چون دایه جادو

کزو گیرد همه سرمایه جادو

ترا ایشان چنین خودکام کردند

ز خودکامی ترا بدنام کردند

نه تو هرگز خوری از خویشتن بر

نه از تو برخورد یک یار دیگر

ترا کرده‌ست دایه سخت بیهوش

نیاری سوی پند دیگران گوش