گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو از دیدار ویسه گشت نومید

به چشمش تیره شد تابنده خورشید

سپردش زرد را شاهی سراسر

که هم دستور بودش هم برادر

گزید از هر چه او را بود تیغی

تگاور باره‌ای چون تند میغی

به سختی چون دل کافر کمانی

پر از الماس پرّان تیردانی

بشد تنها به گیتی ویس جویان

ز درد دل زبانش ویس گویان

همی روی زمین آباد و ویران

چه روم و هند چه ایران و توران

نشان ویسه هر جایی بپرسید

نه خود دید و نه از کس نیز بشنید

گهی چون رنگ بود در کوهساران

گهی چون شیر بود در مرغزاران

گهی چون دیو بود اندر بیابان

گهی چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا

همی شد پنج مه چون مرد شیدا

گهی شمشیر زد بر تنش سرما

گهی آسیب زد بر جانش گرما

گهی خوردی فطیر راهبانان

گهی انگشت و گه شیر شبانان

نخفتی ور بخفتی شاه مسکین

زمینش فرش بودی دست بالین

بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه

رفیقش راه بود و جفتش اندوه

شده بدبختی وی بخت رامین

همه تلخیش وی را گشته شیرین

بسا سنگا که دستش کوفت بر سر

بسا خونا که چشمش ریخت بر بر

چو بی راهی همی رفتی به راهی

و یا تنها بماندی جایگاهی

به بخت خویشتن چندان گرستی

کجا افزونتر از باران گرستی

همی گفتی دریغا روزگارم

سپاه و گنج و رخت بی شمارم

ز بهر دل سراسر برفشاندم

کنون بیشاهی و بیدل بماندم

هم از دل دورمانده‌ستم هم از دوست

به چونین روز مردن سخت نیکوست

چو بر جستنْش بردارم یکی گام

جدا گردد همی از من یک اندام

مرا انده ازان بسیار گشته‌ست

که خود جانم ز من بیزار گشته‌ست

تو گویی باد پیشم آتشینست

زمین در زیر پایم آهنینست

ز گیتی هر چه بینم دل‌گشایی

همی آید به چشمم اژدهایی

دلم چونست چون ابری کشیده

هوا چونست چون زهری چشیده

به پیری گر نبودی عشق شایست

مرا این عشق با این غم چه بایست

بدین غم طفل گردد پیر دلگیر

نگر چون زار گردد مردم پیر

بهشتی را ز گیتی برگزیدم

که با هجران او دوزخ بدیدم

چو یاد آرم به دل جور و جفایش

بیفزاید مرا مهر و وفایش

بتر گردم چو عیبش برشمارم

تو گویی عیب او را دوست دارم

دل من کور گشت از مهربانی

نبیند هیچ کام این جهانی

ز پیش عاشقی بودم توانا

به کار خویشتن بینا و دانا

کنون در عاشقی بس ناتوانم

چنان گشتم که گر بینم ندانم

دریغا نام من در هوشیاری

دریغا رنج من در مهرکاری

که رنجم را ببرد از ناگهان باد

همان آتش به جان من درافتاد

مرا اندر جهان اکنون چه گویند

همه کس دل ز مهر من بشویند

مرا دیوانه پندارند و بی هال

که دیوانه چو من باشد به هر حال

هم از شادی هم از شاهی بریده

چنین با گور و آهو آرمیده

چرا چون یار دلبر بود با من

شنیدم بیهده گفتار دشمن

چو با هجرش همی طاقت ندارم

چرا فرمانش را طاعت ندارم؟

اگر روزی رخانش باز بینم

بدو بخشم همه تاج و نگینم

بفرمانش بُوَم تا زنده باشم

خداوند او بود من بنده باشم

کنون کز مهر دارم حلقه در گوش

هر آن چیزی که او را خوش مرا نوش

چو ماهی پنج و شش گرد جهان گشت

تنش یکباره سست و ناتوان گشت

همی ترسید از آسیب زمانه

که مرگش را کند روزی بهانه

به بد روزی و تنهایی بمیرد

پس آنگه دشمنی جایش بگیرد

صواب آن دید کز ره باز گردد

هوای ویس جستن درنوردد

به امیدش گذارد زندگانی

مگر روزی بیابد زو نشانی

همانگه سوی مرو شاهجان شد

دگرباره جهان زو شادمان شد

تو گفتی کِشت بی‌نم گشته، نم یافت

و یا درویش بیمایه درم یافت

به مرو شایگان مژده درافتاد

که آمد شاه موبد با دل شاد

همه بازارها آذین ببستند

پری رویان بر آذین‌ها نشستند

برافشاندند چندان زر و گوهر

که شد درویش آن کشور توانگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode