گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
انوری

چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب

بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب

بنمود روی صورت صبح از کران شب

چون جوی سیم بر طرف نیلگون‌سراب

جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در

یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب

باشد که بینم از رخ نسرین او نشان

باشد که یابم از لب نوشین او جواب

کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم

وآلوده کرد نوک قلم را به مشک ناب

اول دعا بگفتم بر حسب حال خویش

گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب

گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز

گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب

کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات

وی وصل دلربای تو چون دولت شباب

در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر

بر آتش شکیب دلم را مکن کباب

باد است بر لب من و آب است در دو چشم

از باد با نفیرم و از آب در عذاب

هر صبحدم که موج زند خون دل مرا

سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب

چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف

کف خضیب را کنم از خون دل خضاب

گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین

داری مرا مصیب در این نوحهٔ مصاب

بودم در این حدیث که ناگاه در بزد

دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب

در غمزهای نرگس او بی‌شمار سحر

در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب

چون والهان ز جای بجستم دوید پیش

بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب

آوردمش به جای و نشاند و نشست پیش

بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب

طیره همی‌شدم که چنین میهمان مرا

کاو را به عمر خویش ندیدم شبی به خواب

چندان درنگ نه که کنم خدمتی به شرط

چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب

می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا

وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب

القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا

گفتا چه حاجت است بگویم بود صواب

گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش

آورده‌ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب

تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی

اندر حریم مجلس دستور کامیاب

آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح

بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب

کای کرده بخت رای تو را هادی‌الرشاد

وی گفته چرخ جود تو را مالک‌الرقاب

از عدل کامل تو بود ملک را نصیب

وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب

شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک

گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب

گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود

تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب

بوسند اختران فلک مر تو را عنان

گیرند سروران زمان مر تو را رکاب

افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب

واشراف را ستانهٔ والای تو مآب

اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق

ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب

تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع

زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب

بادا جهان حضرت تو مرجع حیات

بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode