ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ مُلی گه بند تازه گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری گه طوقِ نسترنی
گه خوشهٔ عِنَبی گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَریگه حلقهٔ سمنی
چون رأی تیرهدلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی
گویی دلیل غمی کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی
از مشک سودهکشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی
کافیْ کَفَی که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلیکه دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی
ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی
ای شاعری که همی مدحشکنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی
هم گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلالگاهی چنان لگنی
ایکلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانندهٔ صدفی پر درُ مختزنی
پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی
گنج از تو هست قوی گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن گرچه نحیف تنی
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی
ای مقبلیکه به عزم، اقبال را سببی
وی منصفی که بهکلک انصاف را وطنی
آنجا که جود بود چون مَعن زایدهای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
مظلوم را به عنا تو کاشف الکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی
برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُمرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفتهام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی
تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یومالنّوی بدنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی
دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند
املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی
عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.