دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان
که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان
یکی به آب لطیف آمده پدید از خاک
یکی به آتش تیز آمده برون از کان
یکی رسیده به شربت ز زخم و ز چرخشت
یکی رسیده به ضربت ز سنگ و زسوهان
یکی نه عقل و همه میل او بود سوی عقل
یکی نه جان و همه قصد او بود سوی جان
یکی نشاط جوانی دهد به مردم پیر
یکی هزیمت بیری دهد به مرد جوان
یکی ترازوی عقل است و کیمیای نظر
یکی طلایه مرگ است و اژدهای روان
یکی دهد بهگه رامش از صبوح خبر
یکی دهد بهگه کوشش از فتوح نشان
یکی به جام بلور اندر از لطافت و نور
چو آتشی است به آب اندرون گرفته مکان
یکی زگوهر رخشان و لون و پیکر خویش
چو آینه است و درو عکس کوکب رخشان
یکی به غایت سرخی فروخته ز قدح
چنانکجا زسمن برگ لالهٔ نعمان
یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش
چو بر بنفشه پراکنده قطرهٔ باران
به روز بزم یکی مایه گیرد از ناهید
به روز رزم یکی توشه خواهد ازکیوان
سزد کزین دو گهر بزم و رزم فخر کنند
که قدر هر دو بیفزود دست شاه جهان
جلال ملک ملکشاه کز جلالت او
شرف گرفت زمین و خطر گرفت زمان
یقین شدست همه خلق را به شرق و به غرب
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان
گریختن نتواند کسی ز طاعت او
زآفتاب وز سایهگریختن نتوان
اگرکسی ز خلافش زیادتی طلبد
همه زیادت آن کس خدا کند نقصان
زمانه را بدو قوت همی نگه دارد
به قوت سر شمشیر و قوت فرمان
به جنب عزمشْ عزم ملوک سست شود
چنانکه سست شود سِحْر در بر قرآن
صف سپاه و تَفِ خنجرش پدید آرند
به زمهریر و دی اندر سموم و تابستان
چو در حَضَر بود او پرطرب بود گیتی
چو در سفر بود او پرظفر بود کیهان
سریر او به حَضَر با طرب کند بیعت
حسام او به سفر با ظفر کند پیمان
ببین رکاب و عنانش چو کرد عزم سفر
اگر هوای سبک خواهی و زمین گران
که پای دارد با او چو پای زد به رکاب
که دست ساید با او چو دست زد به عنان
به شام رفت وز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام کند هند و ترک سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی که به عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غُرْم و شیر ژیان
شه زمانی و سلطان روزگاری تو
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
بههیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن کسی که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهیکه همیشه تو را به داد و دهش
همی درود فرستد روان نوشِرْوان
تو آن شهیکه فلک تا تورا همی بیند
نگردد و نکند بیمراد تو دوران
تو آن شهیکه به یک برج در دو کوکب را
نبود و هم نبود بیسعادت تو قران
بس است نامه و نام تو ملک را حجت
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
به آب جود تو از خاره بردمد نسرین
به باد عدل تو از شوره بشکفد ریحان
شود زکین تو بسیار دشمنان اندک
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
به شرق و غرب اگر دشمنی بود به مثل
که در عداوت تو تیر برنهد به کمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
توراست هرچه در اسلام هست باقیمت
توراست هرچه در آفاق هست آبادان
زتیغ تیز تویی خصم بند و شهرگشای
به دست راد تویی مالْبخش و شهرْستان
ز خون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح زخون زران
چو رزم راندی برکام خویشتن یک چند
کنون به بزم دمی چند کام خویش بران
به شادکامی و نیکاختری و بهروزی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
توانگری و بزرگی و کام دل بجهان
نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان
یمین دولت کایام ازو شود میمون
امین ملت کایمان ازو شود تابان
همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست
[...]
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
[...]
بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان
برنگ لاله می از یار لاله روی ستان
جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم
می جوان بجوان ده درین بهار جوان
بشادکامی امروز داد خویش بده
[...]
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
[...]
شب دراز و ره دور و غربت و احزان
چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان
بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان
مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.