ای نگاری که به حسن از تو زند حور مثل
ای غزالی که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل
سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی بهحلی و به حلل
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم کند حلقه زلفین تو حل
دلی از دست به دستان وحیل استدهای
ازکه آموختهای این همه دستان وحیل
من به نزدیک تو چون آیم کز نرگس مست
بنمایی بهمن از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول
هست همنام رسولی که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل
این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل
این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل
ای کریمی که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام کرم با تو درآید به جدل
آنچه یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل
حاشلله که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت بهتو آراسته خالی ز خلل
برگذشتی تو از آن پایه که در دولت و ملک
حشمت و جاه تو از شغل بود یا ز محل
عمل و شغل ز تو قدر و محل یافتهاند
نه تو از شغل و عمل یافتهای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل
آن کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن کس که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بیعیب و علل
ناقد آن به که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل
از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
[...]
جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
[...]
ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
[...]
شتران مست شدستند ببین رقص جمل
ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل
علم ما داده او و ره ما جاده او
گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر
[...]
صبح دَم دوش برآورد منادی بلبل
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.