در نامهی تو، قلم چو گردن بفراشت
گفتم بنویسمت، سرشکم نگذاشت
حال دل مشتاق نه آن صورت داشت
کان را بهسر قلم، توانست نگاشت
برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.
در نامهی تو، قلم چو گردن بفراشت
گفتم بنویسمت، سرشکم نگذاشت
حال دل مشتاق نه آن صورت داشت
کان را بهسر قلم، توانست نگاشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت
بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت
عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت
گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت
نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت
تقصیر از آن کرد که چشمی که بدان
بیماری چون تویی توان دید نداشت
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد ای ناداشت
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت
غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت
نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت
ایزد عَلَم فتح برای تو فراشت
دولت همه صورت مراد تو نگاشت
با دولت،خشم وجنگ در نتوان بست
با ایزد،تیغ و نیزه بر نتوان داشت
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.