گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اثیر اخسیکتی

در سر مردان غم عشق تو معجر می‌کشد

زاهدان را در خرابات قلندر می‌کشد

هشت راه از کعبه وصل تو تا زر می‌رود

چار حد از خامه عشق تو تا سر می‌کشد

نیک بر سنجم تو را چون زر کنی احوال آنک

نام عشقت بر زبان می‌آرد و زر می‌کشد

خشک بندی بر نقاب افکنده تا غیرتت

میل حرمان در هزاران دیده تر می‌کشد

دام زلفت بند بر پای دل و دین می‌نهد

دست حسنت حلقه در گوش مه و خور می‌کشد

آب و گل چون بگسلد زنجیر عشقت تا قضا

جان و دل را رشته در گردن بدین درمی‌کشد

هرکه دست‌آویز او طرف کمند زلف توست

دولتش بر بام این پیروزه منظر می‌کشد

زود عمر عالمی بگسست و خشمت هر زمان

زیر بیدادی بده آهنگ برتر می‌کشد

لاشهٔ صبرم که نعل افکندهٔ راه عناست

نزل تیمارت به منزلگاه محشر می‌کشد

پشت و پهلویی ندارد لیک بار عالمی

همچو کلک نجم‌الدین با جسم لاغر می‌کشد

آن امل بخشی که جودش کار حاتم می‌کند

وآن اجل خشمی که قهرش تیغ حیدر می‌کشد

از سر همت خطیب جاه حاکم نسبتش

طیلسان ماه، در اطرف منبر می‌کشد

سیل عزمش رخت گل بر پشت صرصر می‌نهد

میل رایش کحل اندر چشم اختر می‌کشد

کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است

کآذر اندر دستگاه صنع آذر می‌کشد

حلقه گوش دواتش چون حسام شاه شرق

حلقه‌ها در گوش اهل هفت کشور می‌کشد

آب روی حکم کوثر کام او از روی صبر

روز و شب ماه ار در بینی آذر می‌کشد

جّره باز ذهن او از آشیان قدسیان

هر زمانی جبرئیلی را به شهپر می‌کشد

بر همه صاحب عیاران می‌بچربد در کمال

ناقد ذاتش بهر معیارکش سر می‌کشد

رشته‌ها گر سوی چنبر می‌کشد سر پس چرا

رشته او داج خصمش سر به چنبر می‌کشد

عقدهٔ ابروی قهرش ماه را گیسوکشان

در سیاست گاه صحن ظل اغبر می‌کشد

از غبار آستانش هر نفس چشم خرد

زّله دیگر به زیر آستین بر می‌کشد

شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو

از پی سرمایه هر دم نزل دیگر می‌کشد

دل چو با تو عقد بند بکر فکرت را شبی

تا سحرگاه ابد کابین دختر می‌کشد

دایه ابرت در این گهوارهٔ ازرق حلل

نیم شیران امل را تنگ در بر می‌کشد

دست بیرون کرد رایت ماه را با اوج او

بر مهی طغرای منشور مزّور می‌کشد

نعل شبدیز تو چون شب سرمه‌سای آمد از آنک

توتیا در دیدهٔ این پیر اعور می‌کشد

در کمند پیسهٔ روز و شب از بنگاه تو

بخت ناز کبریا بر بام محور می‌کشد

عقلت اندر کاردان چون از ممالک دید گفت

رخش رستم بین که پشم‌آکند بر خر می‌کشد

صاحبا پرورد کان خاطرم را آسمان

در صف مدح تو صدر بنده‌پرور می‌کشد

همچو زوار تو گوش هوش ارباب هنر

از در فکرم به دامن درو گوهر می‌کشد

بارهٔ فضلم و لیکن عالم ابلق مرا

در قطار صحبت یک عالم استر می‌کشد

شاهد طبعم ز بیم چشم مشتی با حفاظ

چهره‌ها در پرده خط معنبر می‌کشد

الغیاث ای نوح عصمت هین که طوفان بلا

زورق عمرم به گرداب فنا درمی‌کشد

تا شب غواص شکل از قعر این بحر نگون

صد هزاران لؤلؤ خوشاب بر سر می‌کشد

رشک انجم باد هر گوهر که از دریای طبع

خاطرم در سلک اوصاف تو سر درمی‌کشد

بازو و برزت قوی بادا که چنگال اجل

فقر را در پای آن دست توانگر می‌کشد