گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

نکو باشد به عاشق لطف دلبر

ولی هر چند پنهان تر نکو تر

مکن عشق نهان چون شمع روشن

که باشد از حسودان بیم کشتن

حسودان را بود رنجی به سینه

که بی موجب همی ورزند کینه

حسد تیغی بود چون نیش کژدم

که جوید بی سبب آزار مردم

حسد آتش بود چون برفروزد

بهر خشک و تری کافتد بسوزد

گر این آتش زند بر سینه یی تاب

کسش ننشاند الا تیغ چون آب

چو با پروانه شمع از عین رحمت

ز مستی کردی اظهار محبت

بخود چون مار، باد از رشک پیچید

که گنجی را به چنگ مفلسی دید

چنانش باد رشکی زان دو تن خاست

که این را کشتن او را سوختن خواست

ز غیرت تند گشت و قصد او کرد

کز آن گلبن فرو ریزد گل زرد

رباید از سر شمع افسر نور

کند پروانه را از وصل او دور

ولی هر چند از کین سوی او تاخت

نیارست از سرش تاج زر انداخت

جز این طرفی نبست از روی ماهش

کزو کنج شد بطرف مه کلاهش

چو شمعش تاج بر سر کج شد از باد

قیامت در میان مجلس افتاد

که ناگه تاج آن مشکین کلاله

رود بر باد همچون تاج لاله

برآمد از دل خلق از غمش دود

که او چشم و چراغ انجمن بود

چو خوی نازک و طبع سلیمش

نبود از نازکی تاب نسیمش

ز عین مردمی خلق از چپ و راست

پی آن نور چشم از جای برخاست

برای چاره جویی هر که بشتافت

بغیر از پرده تدبیری نمی یافت