گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷

 

شب تا سحر کنم عجز، تا بوسم آستان را

آخر سپارشی کن، بی درد پاسبان را

کین را به مهر مفروش ای عشق دوست دشمن

زین بهترک فرا گیر یاران خرده دان را

تا کی فروشم آخر بی سود گوهر مهر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸

 

نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را

یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را

غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم

از هم دعا بگویند یاران شادمان را

مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹

 

صد غم دمی بزاید، کانرا سبب نباشد

ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد

خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود

در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد

از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰

 

عیدی چنین، که زاهد، اندوه دین ندارد

ناید ز دل که ما را، اندوهگین ندارد

مردم به عید قربان، در عیش و من به حسرت

کان حسرت شهادت، عیدی چنین ندارد

صورت نبسته فرهاد، کارش، وگر نه شیرین

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹

 

غم می گزد لب من، من می گزم لب عشق

میرم به تلخی غم، نازم به مشرب عشق

دانای شهر و ده کیست، کاز طنز ما نرنجد

خندند بر فلاتون، طفلان مکتب عشق

داروی صحت عشق در حکمت ازل نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰

 

این زخم های کاری، بر مغز جان مبارک

عید شهادت ما، بر دوستان مبارک

دینم به عشوه ای رفت، باز آمدن مبادش

ناموس هم عنان یافت، بر دودمان مبارک

اینک فنا به بالین، افسانه گو در آمد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۴

 

گاهی مصیبت خود، گاهی ملال مردم

در عشوه خانهٔ دهر این است حال مردم

تا خون دل توان خورد، ای تشنهٔ کرامت

نزدیک لب میاور آب زلال مردم

همت ز خویشتن جو، چون بایزید و شبلی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۴

 

میرم ز هجر و گویم، یا رب به حسرت من

کز داغ دل مسوزان، کس را به محنت من

هنگام نزع این است، مقصود من که گر یار

چیزی اگر نگردد، فهم از اشارت من

خوش ساعتی که می کرد، منعم ز گریه، محرم

[...]

عرفی
 
 
sunny dark_mode