گنجور

کسایی » دیوان اشعار » زلف معشوق

 

کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد

سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد

معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن

چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد

گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » پیری و پشیمانی

 

جوانی رفت و پنداری بخواهد کرد بدرودم

بخواهم سوختن دانم که هم اینجا بپرهودم

به مدحت کردن مخلوق، روح ِ خویش بشخودم

نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » حکمت

 

چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه

زیانشان مور را باشد دو درشان هست یک خانه

اگر ابروش چین آرد ، سزد گر روی من بیند

که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه

چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید

[...]

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۵۰

 

دلی را کز هوا جستن چو مرغ اندر هوا یابی

به حاصل مرغ وار او را بر آتش گَردنا یابی

کسایی
 
 
sunny dark_mode