ای از مژه تو رخنه در جان‌ها

وی درد تو کیمیای درمان‌ها

بادی که ز کوی تو همی‌آید

می‌جنبد و می‌برد ز ما جان‌ها

تو جیب گشاده در خرامیدن

[...]

بنده را با تو دوستداری خوست

گر چه تو بنده را نداری دوست

آن نه چشمی ست کز کرشمه ناز

دیده را هر نظر که هست در اوست

گرد ابروی تست جای نماز

[...]

از یاد تو دل جدا نخواهد شد

وز بند تو جان رها نخواهد شد

دل را به تو دادم و نمی دانی

چون می دانم مرا نخواهد شد

پیوند تو از تو نگسلم هرگز

[...]

دیده در خون سزای می بیند

کان خط مشکسای می بیند

می رود مست و می بمیرد خلق

کان رخ جانفزای می بیند

پای بر دیده می نهد وز شرم

[...]

امشب سوی دوست راه گیریم

می بر رخ همچو ماه گیریم

دی زهد فروختیم بسیار

امروز ز می پناه گیریم

اقرار به می کنیم و شاهد

[...]

از دست غمت به ناله ماییم

در خون جگر چو لاله ماییم

خورشید تو در کلاله پنهانست

در سایه آن کلاله ماییم

با خاک یکی شده به کویت

[...]

ما عاشق روی نیکوانیم

دیوانه شکل هر جوانیم

هر جا که چکید خوی ز خوبان

ما خون ز دو چشم خود چکانیم

هر چند ز عشق موی گشتیم

[...]

تا تو روی چو ماه بنمایی

نتوان دید روی بینایی

نیم بالای تو نباشد سرو

که تو سرو تمام بالایی

به تماشا قدم چه رنجه کنی؟

[...]