گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

 

بویی ز گلشنی است به‌دل خارخار ما

باید که بشکفد گلی آخر ز خار ما

در نقش هر نگار نگر نقش آن نگار

گرچه نگار و نقش ندارد نگار ما

رفتم چو در کنارش از من کناره کرد

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

دارد شرف بر انجم و افلاک خاک ما

آئینهٔ خدای نما جان پاک ما

تاامر و خلق جمله شود دوست دست صنع

کشته است تخم مهر گیاهی بخاک ما

درما فکنده دانهٔ از مهر خویشتن

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

 

یا رب بریز شهد عبادت بکام ما

ما را زما مگیر بوقت قیام ما

تکبیر چون کنیم مجال سوی مده

در دیدهٔ بصیرت والا مقام ما

ابلیس را به بسمله بسمل کن و بریز

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹

 

یا رب تهی مکن زمی عشق جام ما

از معرفت بریز شرابی بکام ما

از بهر بندگیت بدنیا فتاده ایم

از بندگیت دانه و دنیات دام ما

چون بندگی نباشد از زندگی چه سود

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

تن خاک راه دوست کنم حسبی الحبیب

جان نیز در رهش فکنم حسبی الحبیب

چون عشق در سرای وجودم نزول کرد

از خویشتن طمع بکنم حسبی الحبیب

دل سوخت چون در آتش سودای عشق او

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

صحرا وباغ و خانه ندانم کجا خوش است

هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است

در دوزخ ار خیال توام همنشین بود

یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست

غمخوار گومباش غمین از بلای ما

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲

 

ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بس است

از قلزم غم تو محبت گهر بس است

گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است

از کشت عمر حاصل ما اینقدر بس است

دوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است

راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است

گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن

کان موسم جواهر اسرار شفتن است

خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست

از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست

گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر

آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست

کی در خور غمست و فراق آنکه سالها

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰

 

سرشته اند در گلم الا هوای دوست

سرتا بپای من همه هست از برای دوست

تن از برای آنکه کشم بار او بجان

جان از برای آنکه فشانم بپای دوست

دل از برای آنکه به بندم بعشق او

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

سرکرده ایم پا بره جستجوی دوست

کو رهبری که راه نماید بکوی دوست

از بی نشان نشان ندهد غیر بی نشان

خود بی نشان شویم پی جستجوی دوست

با پای او مگر بسپاریم راه او

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴

 

یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست

سر مستئی زمیکده جانم آرزوست

پائی زدم بدنیی و پائی به آخرت

نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست

از هر دو کون بی خبر و مست بندگی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵

 

آمرزش من از تو خدایا غریب نیست

از بنده جرم و عفو زمولا غریب نیست

وهابی و جوادی معطی ذوالمنن

بنوازی ار بلطف گدا را غریب نیست

افتاده ام بخاک درت از ره نیاز

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰

 

تا نگذرد زنام سزاوار نام نیست

تا معترف به نقص نباشد تمام نیست

ای نامور ز پیش و پس خویش کند حذر

جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست

عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

کس نیست کز غم تو دلش پاره پاره نیست

لیکن چه چاره کز غم عشق تو چاره نیست

تا کی جفا کنی صنما از خدا بترس

آخر دلست جای غمت سنگ خاره نیست

هر دم هزار چاره کنی در جفای ما

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد

سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد

گاهی دل شکسته من، عشق کهربا

این که به کهربا بدهم هر چه باد باد

چون در هوای او تن من ذره ذره رفت

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

مخموری از خمار بجامی که میخرد

تا کردمش اسیر غلامی که میخرد

از مستی الست خماریست در الست

سر را ازین خمار بجامی که می خرد

جان در تن آیدم چو پیامی رسد زدوست

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷

 

از بهر من شراب بوامی که می خرد

مخموری از خمار بجامی که میخرد

گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش

تا می بدست آرم خامی که میخرد

زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱

 

عارف خدای دید در اصنام و حال کرد

زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد

با زاهدان خام نجوشند عارفان

آنکه این خیال پخت خیال محال کرد

زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰

 

واعظ به منبر آمد و بیهوده ساز کرد

در حقّ هر گروه سر حرف باز کرد

ملّا به مَدرَس آمد و درس دقیق گفت

حق را ز غیر حق به گمان امتیاز کرد

خالی ز معرفت چو ریاست پناه شد

[...]

فیض کاشانی
 
 
۱
۲
۳
۶
sunny dark_mode