گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را

ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن

به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳

 

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد

ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد

کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد

بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

 

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید

همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین

چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳

 

منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم

شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم

صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان

که من آن کهنه بت‌ها را دگر باره جلا کردم

از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳

 

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

عجایب نامهٔ عشقت به پایان چون برم آخر

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳

 

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵

 

مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم

مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم

صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲

 

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳

 

کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم

به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم

ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت

که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم

چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰

 

به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم

به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او

ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۵

 

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو

قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی

چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۵

 

تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری

که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری

سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه

اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری

چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

 

الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی

به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی

به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته

تو گه دل بستهٔ چاهی و گه در بند زندانی

تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن

[...]

عطار
 
 
sunny dark_mode