گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴

 

به دست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا

که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را

خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش

مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا

شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵

 

مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را

کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵

 

اگر حُسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را

به گِل رضوان بر انداید، درِ فردوس اعلی را

وگر سروِ سر افرازت، ز جنّت، سایه بردارد

دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را

بهار عالم حُسنت، جهان را تازه می‌دارد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶

 

اگر روزی، نگارم را سوی بستان، گذار افتد

همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد

بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید

بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد

زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷

 

نه تنها، بر سر کوی تو ما را، کار، می‌افتد

که هر روی در آن منزل، ازین، صد بار می‌افتد

به بویت باد شبگیری، چنان مست است، در بستان

که چون زلفت ز مستی، بر گل و گلزار، می‌افتد

به خون مردم چشمم، شماتت کم کن، ای دشمن

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸

 

من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمی‌گنجد

ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر

به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمی‌گنجد

بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴

 

گر از تن جان شود معزول، عشقت جای آن دارد

که در ملک دلم عشقت، همان حکم روان دارد

مرا هم نیمه جانی بود و در جان، محنت عشقت

به محنت داد جان لیکن، محبت‌ها چنان دارد

دل از من بستد ابرویت، که چون چشم خودش دارد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

 

اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد

زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد

به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:

که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد

کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 

دلم را جز سر زلفت، دگر جایی نمی‌باشد

خود این مشکل که زلفت را سر و پایی نمی‌باشد

دلی ارم سیه بر رخ نهاده داغ لالایی

قبولش کن که سلطان را ز لالایی نمی‌باشد

بخواهم مرد چون پروانه، پیش شمع رخسارت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

نگارینا به صحرا رو، که بستان حله می‌پوشد

به شادی ارغوان با گل شراب لعل می‌نوشد

به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی

مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد؟

زبانم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد؟

دمادم می‌زند یارش، ز دست یار می‌نالد

نشسته بر ره بادست و بادش می‌زند هر دم

از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می‌نالد

دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می‌بخشد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند

ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند

صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم

که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند

هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱

 

تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند

خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری

بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند

نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵

 

بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید

که خورشید جهان‌آرا به دولتخانه می‌آید

به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی

به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید

ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی‌آید

به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمی‌باید

چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من

اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید

هر آن چشمی که می‌بیند به غیر چشم او چشمی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

 

چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید

مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی‌آید

خیال عارضت آبست، از آن در دیده می‌گردد

نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمی‌آید

مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲

 

به چشمانت که تا رفتی، به چشمم بی‌خور و خوابم

به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم

به جان عاشقان، یعنی لبت کامد به لب جانم

به خاک پای تو یعنی، سرم کز سر گذشت آبم

به خاک کعبه کویت، به حق حلقه مویت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸

 

چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده می‌بارم

به روزم مرده از هجران و شب را زنده می‌دارم

چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت

الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم

خیال طاق ابروی تو در محراب می‌بینم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲

 

من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم

به کوشش می‌کشم خود را که بر فتراکت آویزم

مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد

ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟

پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹

 

بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم

برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم

بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب

خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم

بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode