گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲

 

اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را

بریز خون دل آن خونیان صهبا را

ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را

قبای لعل ببخشیده چهره ما را

به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا

بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا

بدانک سد عظیم است در روش ناموس

حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا

هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا

نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا

نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی

اگر مقیم بدندی چو صخره صما

فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا

من از کجا غم باران و ناودان ز کجا

چرا به عالم اصلی خویش وانروم

دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا

چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

روم به حجره خیاط عاشقان فردا

من درازقبا با هزار گز سودا

ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید

بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا

بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را

درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا

که برگشاید درها مفتح الابواب

که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا

که دانه را بشکافد ندا کند به درخت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

 

ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را

ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را

برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود

چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را

دهان پر است جهان خموش را از راز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹

 

چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا

چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا

چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش

که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا

گریزپای رهش را کشان کشان ببرند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا

که بامداد عنایت خجسته باد مرا

به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش

که بامداد سعادت دری گشاد مرا

مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

مرا تو گوش گرفتی همی‌کشی به کجا

بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را

چه دیگ پخته‌ای از بهر من عزیزا دوش

خدای داند تا چیست عشق را سودا

چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا

که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا

بدان که صحبت جان را همی‌کند همرنگ

ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما

نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا

درافکند دم او در هزار سر سودا

بگفته‌ام که نگویم ولیک خواهم گفت

من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا

اگر زمین به سراسر بروید از توبه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

 

چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا

مگر که در رخمست آیتی از آن سودا

مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی

میان داغ نبشته که نحن نزلنا

هزار مَشک همی‌خواهم و هزار شکم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵

 

بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا

که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا

هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک

چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا

به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

برفت یار من و یادگار ماند مرا

رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا

دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم

فرات و کوثر آب حیات جان افزا

چرا رخم نکند زرگری چو متصلست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا

که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز بیا

چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر

ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا

ز دور آدم تا دور اعور دجال

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا

فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا

به هر شبی چو محمد به جانب معراج

براق عشق ابد را به زیر زین کشدا

به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا

چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را

شراب آن گل است و خمار حصه خار

شناسد او همه را و سزا دهد به سزا

شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا

که بوک دررسدش از جناب وصل صلا

دلست همچو حسین و فراق همچو یزید

شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

سبکتری تو از آن دم که می‌رسد ز صبا

ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا

ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود

تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی

دهان گور شود باز و لقمه ایش کند

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۱۴
sunny dark_mode