فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
ای در هوای وصل تو گسترده جانها بالها
تو در دل ما بودهای در جستجو ما سالها
ای از فروغ طلعتت تابی فتاده در جهان
وی از نهیب هیبتت درملک جان زلزالها
ای ساکنان کوی تو مست از شراب بیخودی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جان را بالها
افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲
لب برلبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست
این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست
چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام
چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست
هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳
شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست
بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الست
باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست
باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم
میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست
باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳
عاقل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
غافل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
حقم سراپا حقپرست بر من ندارد دیو دست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴
در کار دینم مرد مرد عقل این تقاضا میکند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا میکند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا میکند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵
حق را نمیگویم بعام علم این تقاضا میکند
آرم برای خام خام علم این تقاضا میکند
عامی اگر پرسد ز من عامی شوم من در سخن
گویم چرائی ناتمام علم این تقاضا میکند
برهان چو آرد پیش من برهان بود هم کیش من
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴
عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹
دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود
مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود
او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹
اهل الدیار اهل الدیار هل جامع العشق القرار
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
ناصح برو شرمی بدار با پند عاشق را چه کار
پایند بهر او بیار یا با جنونش واگذار
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۴
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
همطالب و مطلوبعشق همراغب و مرغوب عشق
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸
عشق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳
پرورد گارا بندهام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمندهام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکندهام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۴
منزلگه یار است دل ماوای دلدارست دل
از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل
جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگه قدس جان پیوسته در کار است دل
گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینهام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینهام
ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینهام
هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۳
تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل
از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم
دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر
[...]