بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۸
همهکس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودیکه نریختگل به پایت
نه به خاکِ در بسودم نه به سنگش آزمودم
بهکجا برم سری را که نکردهام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چهگلستانیمکه به حکم بینشانی
گل رنگ، راه بویی به دماغ ما ندارد
به رموز خلوت دل، من و محرمی چه حرف است
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
خط ما غبار هم نیست که به کس رسد پیامش
قلم شکستهٔ رنگ، غم نامهبر ندارد
دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد
ز پیات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد
ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است
مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشد
تب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
شب زندگی سر آمد به نفسشماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بیگلابم گل خندهکاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
بر یار اگر پیام دل تنگ میفرستم
به امید بازگشتن همه رنگ میفرستم
در صلح میگشاید ز هجوم ناتوانی
مژهوار هر صفی را که به جنگ میفرستم
نیام آن که دستگاهم فکند به ورطهٔ خون
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم
ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ میگشاید به دل تو راه کردن
ز قبول و ردّ میندیش که مراد سایل اینجا
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی
تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی
می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم
سر از خیال خالی دل بیاراده باشی
قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی
ز خیال خویش بگذر چه مجاز، کو حقیقت
چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی
نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۷
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی
سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی
به هوای خودسریها نروی ز ره که چون شمع
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی
ندمیدهای به رنگی که بگویمت کجایی
پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن
نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی
ره دشت عشق و آنگه من گشته گم درین ره
[...]