آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

ای قافله‌سالار ز لیلی خبری نیست

بانگ جرسی هست و ز مجنون اثری نیست

بر بست میان تنگ به قتلم که مگر خلق

در شهر نگویند که او را کمری نیست

حرمان ثمر تخم وفا کشت در این باغ

ای نخل محبت به جز اینت ثمری نیست

اول قدم از آتش نمرود گذر کن

در شاهره عشق جز این رهگذری نیست

ای برق جهان‌سوز که در جلوهٔ امشب

بگذر که در این دشت دگر خشک و تری نیست

با این همه فرزند که یعقوب به بر داشت

جز دیدن یوسف به خیال پسری نیست

بر بی سر و پایان اگر ای پیر نبخشی

چون من به همه میکده بی پا و سری نیست

جز دیدن منظور چه حاصل بودت چشم

افسوس بر آن دیده که او را نظری نیست

بازا که در دیده و دل بهر تو باز است

کاینجا نه به غیر از تو سرای دگری نیست

آن را که دلی نیست خورد خون جگر را

فریاد ز آشفته که او را جگری نیست

روبه‌صفتان را بهل و رو به علی کن

در بیشهٔ ایجاد جز او شیر نری نیست