آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

من کیستم که وصف کنم از جمال دوست

ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست

چون دوست گر بدست فتد دیگری گر

تا وصف گوید او زجمال کمال دوست

گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح

بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست

از سرو ناز معتدلت باغبان مگو

کامد بجلوه قامت باعتدال دوست

پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت

مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست

نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار

آشفته عاشق است بنقش خیال دوست

یکقطره است بحر محبت زجوی عشق

یک میوه است حسن بتان از نهال دوست

جم را که آن جلال و حشم داد روزگار

این حشمتش کرانه بود از جلال دوست

با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع

نبود اگر میسر ما را وصال دوست

این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان

وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست

ما را سؤال در صف محشر زحیدر است

عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست

در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم

سر برنیاوریم هم از انفعال دوست