آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

زینهار از دهان شیرینت

آه از پنجه نگارینت

نکند میل خسرو فرهاد

گر ببیند بخواب شیرینت

چشم شهلا بغمزه کردی باز

نرگس باغ گشت مسکینت

نکنی جز هما بچرخ شکار

تا چه چالاک بوده شاهینت

روی آئینه و دلت از سنگ

قتل و غارت گریست آئینت

ای فلک رشک روی ماه وشی

عقدمه بر گسست و پروینت

زین همه یار تو که بگرفتی

رفته از یاد یار پارینت

بعبث رنجه میکنی پنجه

مردم از نظره نخستینت

چون عروسان بیا بحجله دل

تا کنم جان و سر بکابینت

آهو از من مگیر ای خم زلف

بخطا خوانده ام اگر چینت

تو مپو راه عشق را کای شیخ

باز شد چشم مصلحت بینت

کفر اسلام چیست آشفته

که بود عشق نیکوان دینت

خیز و از جان دعای شاه بگو

تا ملایک کنند آمینت

ای علی ای امیر عرش سریر

رحمتی بر غلام دیرینت