آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

باد آورده بگلشن مژده نوروز را

گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را

دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند

ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را

حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید

مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را

غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند

کس نشان تیر کرده صید دست آموز را

شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو

بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را

عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق

مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را

نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد

هر که اندر میکده منزل گزید امروز را